عشق.واقعی.من
#عشق.واقعی.من
#پارت3
داشتم میرفتم سمت میز نوشیدنی ک دستم از پشت کشیدع شد با حرص برگشتم دیدم مبینع
گفتم چیع مبین
گفت یع امشب و نخور
گفتم ولم کن مبین
گفت حداقل زیادع روی نکن
گفتم اوفف باش حواسم هست ولم کن
ولم کرد رفتم سمت میز نمیدونم چقد خوردم ولی وقتی ب خودم اومدم هشتا شیشع بزرگ دورم خالی بود
رها∶وقتی رسیدیم فریال ک رفت پیش شکیب جز شکیب و مبین و نازی و فریال و سحر و فاطیما کسیو نمیشناختم ولی تعریف این پسر اسمش چی بود امم اها طاها رو از زبون مبین و شکیب شنیدع بودم چون تازع واردع اکیپشون شدع بودم ندیدع بودمش شکیب میگفت رلش ک خیلی دوسش داشتع بهش خیانت کردع حالش اصلن خوب نیس یع چن وقتی هس ک از خونع نیومدع بیرون ولی احتمالن امشب میاد دوس داشتم اسن پسرع ک انقد از غرور و لجبازیتش حرف میزنن چ شکلی همونجوری داشتم فک میکردم ک نازی صدام کرد گفتم ها چیع جانم
گفت وا رها چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی
گفتم ببخشید حواسم نبود جان بگو
گفت من دارم میرم برقصم میای
گفتم امم ن میرم بالا ارایشمو تمدید کنم بد میام
اروم گفت باش برو ولی مراقب باش
اروم گفتم باشع
بد پاشدم رفتم سمت پله ها رفتم ت اتاقی ک وسایلم بود داشتم رژمو تمدید میکردم ک یکی دستمو از پشت گرفت کوبوند ب دیوار یع جیغ بلند زدم خاستم دوبارع جیغ بزنم ک نرمی چیزیو رو لبام حس کردم با ترس چشامو باز کردم با چشای بستع ی یکی روبرو شدم خیلی خشن داشت لبامو میبوسید یکم ک گذشت از لبم فاصلع گرفت رفت سمت گردنم خاستم دوبارع جیغ بزنم ک دستشو محکم رو لبام گذاشت نمیدونم چقد گردنمو دندون گرفت اشکام پشت سر هم میریخت از گردنم فاصلع گرفت دوبارع لباشو گذاشت رو لبام خشن شرو کرد ب بوسیدن واقعن نفس کم اوردع بودم یکم لبامو از هم جدا کردم ک نفس بکشم ک زبونشو وارد دهنم کرد یکم ک گذشت در بشدت باز شد مبین و شکیب اومدن ت اومدن سمتمون پسررو ازم جدا کردن اروم سُر خوردم مبین عربدع زد مگ من بت نگفتم یع امشب و زیادع روی نکن هاا
شکیب گفت میفهمی داری چ غلطی میکنی طاها
هه پس این طاهاس
مبین خاست بزنتش ک شکیب دستشو گرف گفت اروم مبین حالش اوکی نیس
طاها یع قدم ک برداشت افتاد رو زانوهاش شرو کرد ب سرفع کردن شکیب و مبین دوییدن سمتش کمکش کردن بلند شع رو تخت خابوندنش شکیب فریال و نازیو صدا کرد اومدن پیش من اشکام پشت سر هم میریخت فریالو نازی پیشم نشستع بودن شکیب و مبین جلوم نشستن شکیب گفت رها میش بگی چیشدع
با هق هق همچیو واسشون تعریف کردم مبین و شکیب کلافع دستی ت موهاشون کشیدن نازی بغلم کرد هق هقم شدت گرفت نمیدونم چقد گریع کردم ک بیحال شدم نازیو فریال کمکم کردن رو تخت دراز بکش
ادامه دارد...
#پارت3
داشتم میرفتم سمت میز نوشیدنی ک دستم از پشت کشیدع شد با حرص برگشتم دیدم مبینع
گفتم چیع مبین
گفت یع امشب و نخور
گفتم ولم کن مبین
گفت حداقل زیادع روی نکن
گفتم اوفف باش حواسم هست ولم کن
ولم کرد رفتم سمت میز نمیدونم چقد خوردم ولی وقتی ب خودم اومدم هشتا شیشع بزرگ دورم خالی بود
رها∶وقتی رسیدیم فریال ک رفت پیش شکیب جز شکیب و مبین و نازی و فریال و سحر و فاطیما کسیو نمیشناختم ولی تعریف این پسر اسمش چی بود امم اها طاها رو از زبون مبین و شکیب شنیدع بودم چون تازع واردع اکیپشون شدع بودم ندیدع بودمش شکیب میگفت رلش ک خیلی دوسش داشتع بهش خیانت کردع حالش اصلن خوب نیس یع چن وقتی هس ک از خونع نیومدع بیرون ولی احتمالن امشب میاد دوس داشتم اسن پسرع ک انقد از غرور و لجبازیتش حرف میزنن چ شکلی همونجوری داشتم فک میکردم ک نازی صدام کرد گفتم ها چیع جانم
گفت وا رها چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی
گفتم ببخشید حواسم نبود جان بگو
گفت من دارم میرم برقصم میای
گفتم امم ن میرم بالا ارایشمو تمدید کنم بد میام
اروم گفت باش برو ولی مراقب باش
اروم گفتم باشع
بد پاشدم رفتم سمت پله ها رفتم ت اتاقی ک وسایلم بود داشتم رژمو تمدید میکردم ک یکی دستمو از پشت گرفت کوبوند ب دیوار یع جیغ بلند زدم خاستم دوبارع جیغ بزنم ک نرمی چیزیو رو لبام حس کردم با ترس چشامو باز کردم با چشای بستع ی یکی روبرو شدم خیلی خشن داشت لبامو میبوسید یکم ک گذشت از لبم فاصلع گرفت رفت سمت گردنم خاستم دوبارع جیغ بزنم ک دستشو محکم رو لبام گذاشت نمیدونم چقد گردنمو دندون گرفت اشکام پشت سر هم میریخت از گردنم فاصلع گرفت دوبارع لباشو گذاشت رو لبام خشن شرو کرد ب بوسیدن واقعن نفس کم اوردع بودم یکم لبامو از هم جدا کردم ک نفس بکشم ک زبونشو وارد دهنم کرد یکم ک گذشت در بشدت باز شد مبین و شکیب اومدن ت اومدن سمتمون پسررو ازم جدا کردن اروم سُر خوردم مبین عربدع زد مگ من بت نگفتم یع امشب و زیادع روی نکن هاا
شکیب گفت میفهمی داری چ غلطی میکنی طاها
هه پس این طاهاس
مبین خاست بزنتش ک شکیب دستشو گرف گفت اروم مبین حالش اوکی نیس
طاها یع قدم ک برداشت افتاد رو زانوهاش شرو کرد ب سرفع کردن شکیب و مبین دوییدن سمتش کمکش کردن بلند شع رو تخت خابوندنش شکیب فریال و نازیو صدا کرد اومدن پیش من اشکام پشت سر هم میریخت فریالو نازی پیشم نشستع بودن شکیب و مبین جلوم نشستن شکیب گفت رها میش بگی چیشدع
با هق هق همچیو واسشون تعریف کردم مبین و شکیب کلافع دستی ت موهاشون کشیدن نازی بغلم کرد هق هقم شدت گرفت نمیدونم چقد گریع کردم ک بیحال شدم نازیو فریال کمکم کردن رو تخت دراز بکش
ادامه دارد...
۲۲.۰k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹