سرگذشت واقعی خودمه

سرگذشت واقعی خودمه
قسمت نهم عشق ویسگونی ❤ ️
کامنت بذارین خوشحال میشم
بالاخره خونوادم راضی شدن و ب سمت بندر انزلی حرکت کردیم و با مهران هم هماهنگ کردم ک بیاد شهرشون توی راه دل توی دلم نبود توی ذهنم هزار بار حرفامو و این ک چ بپوشم مرور کردم نکنه از من خوشش نیاد نکنه نشه ببینمش یه جورایی استرس داشتم اولین دیدارمون بود بعد از 4 ماه (وای ک چقد توی راه ذوق زده بودم نمیدونم چی بگم ک حس اون لحظمو درک کنین انگار روی ابرها بودم انوار تموم دنیا مال من بود)
ب بندر انزلی رسیدیم و ویلایی کنار دریا کرایه کردیم به مهران اس دادم و ادرسو فرستادم
صدای پیام اومد با هیجان بازش کردم
_خوش اومدی دردت ب جونم مرسی که این همه راه ب خاطر من اومدی ولی
_ولی چی مهرانم
_ نشد که بیام ببخشید مرخصی ندادن خودت ک میدونی کار مردمه درکم کن
بغض گلومو گرفت این همه راه به عشق اون اومده بودم اما حالا اون حتی حاظر نشده بود بیاد پیش من و میگفت درکم کن
نکنه تموم حرفاش و علاقش دروغه نکنه دوسم نداره نکنه منو داره بازی میده اما اگ اینجوریه پس چرا به مادرش گفت ذهنم حسابی درگیره شده بود
نگا به ساعت کردم نزدیک 11 شب بود #سرگذشت #رمان #داستان #واقعی #عشق_ویسگونی