p
p..۴۸
شوکای به هوش اومد دلربا دید بالا سرش با برادرش دوتاشون خابشون برده بود
شوکای یکم تکون خورد که لینگ هه و دلربا بیدار شدن
دلربا.. تکون نخور حالت بدتر میشه
شوکای ..خوبم
لینگ هه رفت بیرون
شوکای ..لینگ هه از کیه اینجاست
دلربا ..لینگ هه خیلی نگرانت بود تازه بخاطر اونه که تو هنوزم سالمی
شوکای ..چطور
دلربا..بخاطر زنده موندن تو اون از قدرتش به تو داد
شوکای ..واقعا
دلربا.. اره حالا بیخیال حالت چطوره
شوکای ..خوبم
دلربا ..من میرم طبیب خبر کنم
شوکای دست دلربا گرفت
شوکای ..نمیخواد بگو ببینم تو اریندل چیکار میکردی
دلربا.. میدونم وقت این حرفا نیست اما باید بدونی..
شوکای ..چیو
دلربا..من از قبیله آسمانی هستم
شوکای ..چی
دلربا ..مادرم از قبیله آسمانی بوده و پدرم از قلمروی انالیندا
شوکای.. چرا تا حالا این موضوع نگفته بودی
دلربا.. اونا منو نجات دادن و تا حالا اونجا زندگی میکردم
شوکای ..حالا چرا به اینجا اومدی
دلربا ..برای کلید سرزمین آسمانی
شوکای.. نگو که
دلربا.. اره عالیجناب سرزمین آسمانی میخواد آخرین ارتباط با زمین قطع کنه
شوکای ..آخه چرا اگه اینجوری بشه اونوقت دیگه نمیتونم ببینمت
دلربا ..هنوز هیچی معلوم نیست
شوکای ..من تازه پیدات کردم نمیتونم همینجوری از دستت بدم
دلربا ..نگران نباش این بار نمیزارم مطمعن باش بعد انجام ماموریت میام و تا ابد پیشت میمونم
شوکای. واقعا این کارد میکنی
دلربا.. اره البته اگه بتونی خواموادت راضی کنی
شوکای.. نگران نباش من علاقه به امپراطور بودن ندارم میتونم مقام ولیعهدی به برادرم بسپارم و یه زندگی عادی داشته باشم
دلربا.. پس یه زندگی عادی پر از شادی میتونیم داشته باشیم
شوکای.. اره حتما
لینگ هه بیرون نشسته بود
لئوواومد برای دیدن شوکای
لئوو.. باید شوکای ببینم به هوش اومده
.
لینگ هه.. اره به هوش اومده برو داخل
لئوو رفت داخل
لیژان به همراه دینگ یوشی اومد .
لینگ هه نگاهشو داد بهشون
دینگ یوشی.. شنیدم شوکای به هوش اومده
لینگ هه ..خب این چه رفتی به شماها داره
دینگ یوشی.. خیلی بی ادبی
لینگ هه.. برای آدم مثل تو ادب ندارم
لیژان.. لطفا بس کنید مهم اینه که حال شوکای خوبه
لینگ هه.. بانو درست میگن فعلا امروز نمیخوام با کسی دعوا کنم
دینگ یوشی ..میتونم ببینمش
لینگ هه.. اون تازه به هوش اومده همین حالا هم شاهزاده نیانگما به دیدنش رفته نمیتونه کسی دیگه به حضور به پذیره
دینگ یوشی.. باشه پس من میرم
دینگ یوشی رو به لیژان کرد گفت تو نمیایی
لیژان یه نگاه به لینگ هه کرد گفت اومدم
لینگ هه ..اگه بیایی میتونی بمونی
دینگ یوشی.. نه دیگه میترسم شوکای خسته کنه پس میبرمش
دینگ یوشی رفت لیژان برد با خودش...
ییبو به همراه ژان برای دیدن شوکای اومدن
ییبو.. اومدیم شوکای ببینیم
لینگ هه ..وقتش پره
ژان ..یعنی چی نکنه میخوایی جلومون بگیری
لینگ هه ..نه نمیخوام اما یه چیزی شما دوتا انگار خیلی خوب باهم کنار اومدید
ییبو ..به تو ربطی داره
لینگ هه ..نه فقط برام تعجب داره چطور ژان تونست اینقد زود مرگ خوانودش فراموش کنه واقعا باعث
ژان .. اینا دوتا موضوع جداست
لینگ هه.. کجاش جداست تو فقط بخاطر کسی که دوسش داری خوانوادت فراموش کردی چطور تونستی
ییبو ..همینطور که تو وقتی نیانگما بودیم برادرت با شوکای فراموش کردی و بهش حمله کردی دقیقا همینجوری
لینگ هه ..چطور جرئت میکنی
ییبو ..مگه دروغ میگم حالا مثلا شدی داداش بزرگه ولی وقتی تو نیانگما بودیم قدرت چشماتو کور کرده بود واقعا آدم های مثل تو زود به زود رنگ عوض میکنند
ژان ..کافیه ییبو بیا بریم داخل ما تا اینجا نیومدیم تا دعوا کنیم
ییبو ..باشه میام اما بزار همینو بگم تو دلم نمونه
لینگ هه.. باز میخوایی چه زری بزنی
ییبو. من زر نمیزنم اما تو فقط یه بدبختی که همگی رهاش کردن حتا خوانوادش موندم چرا تا حالا زنده موندی اینو تو گوشش گفت که ژان نشنوه
لینگ هه یقه ییبو گرفت چی گفتی
ژان ..کافیه دیگه ما صادقانه برای دیدن شوکای اومدیم اونوقت تو این رفتار داری
لینگ هه.. واقعا به این میگی صادقانه
ژان.. بزار یه چیزی بهت بگم اینکه با لیژان یکم صمیمی هستی دلیل نداره هرچیزی بخوایی بگی در ضمن ما فقط برای دیدن شوکای اومدیم تاکید میکنم فقط دیدن شوکای نه کسی دیگه ژان دست ییبو گرفت باهم دیگه رفتند تا وردشون اعلام کنند
لینگ هه.. به زودی برای این حرفایی که بهم زدی پشیمون میشی ژان
شوکای به هوش اومد دلربا دید بالا سرش با برادرش دوتاشون خابشون برده بود
شوکای یکم تکون خورد که لینگ هه و دلربا بیدار شدن
دلربا.. تکون نخور حالت بدتر میشه
شوکای ..خوبم
لینگ هه رفت بیرون
شوکای ..لینگ هه از کیه اینجاست
دلربا ..لینگ هه خیلی نگرانت بود تازه بخاطر اونه که تو هنوزم سالمی
شوکای ..چطور
دلربا..بخاطر زنده موندن تو اون از قدرتش به تو داد
شوکای ..واقعا
دلربا.. اره حالا بیخیال حالت چطوره
شوکای ..خوبم
دلربا ..من میرم طبیب خبر کنم
شوکای دست دلربا گرفت
شوکای ..نمیخواد بگو ببینم تو اریندل چیکار میکردی
دلربا.. میدونم وقت این حرفا نیست اما باید بدونی..
شوکای ..چیو
دلربا..من از قبیله آسمانی هستم
شوکای ..چی
دلربا ..مادرم از قبیله آسمانی بوده و پدرم از قلمروی انالیندا
شوکای.. چرا تا حالا این موضوع نگفته بودی
دلربا.. اونا منو نجات دادن و تا حالا اونجا زندگی میکردم
شوکای ..حالا چرا به اینجا اومدی
دلربا ..برای کلید سرزمین آسمانی
شوکای.. نگو که
دلربا.. اره عالیجناب سرزمین آسمانی میخواد آخرین ارتباط با زمین قطع کنه
شوکای ..آخه چرا اگه اینجوری بشه اونوقت دیگه نمیتونم ببینمت
دلربا ..هنوز هیچی معلوم نیست
شوکای ..من تازه پیدات کردم نمیتونم همینجوری از دستت بدم
دلربا ..نگران نباش این بار نمیزارم مطمعن باش بعد انجام ماموریت میام و تا ابد پیشت میمونم
شوکای. واقعا این کارد میکنی
دلربا.. اره البته اگه بتونی خواموادت راضی کنی
شوکای.. نگران نباش من علاقه به امپراطور بودن ندارم میتونم مقام ولیعهدی به برادرم بسپارم و یه زندگی عادی داشته باشم
دلربا.. پس یه زندگی عادی پر از شادی میتونیم داشته باشیم
شوکای.. اره حتما
لینگ هه بیرون نشسته بود
لئوواومد برای دیدن شوکای
لئوو.. باید شوکای ببینم به هوش اومده
.
لینگ هه.. اره به هوش اومده برو داخل
لئوو رفت داخل
لیژان به همراه دینگ یوشی اومد .
لینگ هه نگاهشو داد بهشون
دینگ یوشی.. شنیدم شوکای به هوش اومده
لینگ هه ..خب این چه رفتی به شماها داره
دینگ یوشی.. خیلی بی ادبی
لینگ هه.. برای آدم مثل تو ادب ندارم
لیژان.. لطفا بس کنید مهم اینه که حال شوکای خوبه
لینگ هه.. بانو درست میگن فعلا امروز نمیخوام با کسی دعوا کنم
دینگ یوشی ..میتونم ببینمش
لینگ هه.. اون تازه به هوش اومده همین حالا هم شاهزاده نیانگما به دیدنش رفته نمیتونه کسی دیگه به حضور به پذیره
دینگ یوشی.. باشه پس من میرم
دینگ یوشی رو به لیژان کرد گفت تو نمیایی
لیژان یه نگاه به لینگ هه کرد گفت اومدم
لینگ هه ..اگه بیایی میتونی بمونی
دینگ یوشی.. نه دیگه میترسم شوکای خسته کنه پس میبرمش
دینگ یوشی رفت لیژان برد با خودش...
ییبو به همراه ژان برای دیدن شوکای اومدن
ییبو.. اومدیم شوکای ببینیم
لینگ هه ..وقتش پره
ژان ..یعنی چی نکنه میخوایی جلومون بگیری
لینگ هه ..نه نمیخوام اما یه چیزی شما دوتا انگار خیلی خوب باهم کنار اومدید
ییبو ..به تو ربطی داره
لینگ هه ..نه فقط برام تعجب داره چطور ژان تونست اینقد زود مرگ خوانودش فراموش کنه واقعا باعث
ژان .. اینا دوتا موضوع جداست
لینگ هه.. کجاش جداست تو فقط بخاطر کسی که دوسش داری خوانوادت فراموش کردی چطور تونستی
ییبو ..همینطور که تو وقتی نیانگما بودیم برادرت با شوکای فراموش کردی و بهش حمله کردی دقیقا همینجوری
لینگ هه ..چطور جرئت میکنی
ییبو ..مگه دروغ میگم حالا مثلا شدی داداش بزرگه ولی وقتی تو نیانگما بودیم قدرت چشماتو کور کرده بود واقعا آدم های مثل تو زود به زود رنگ عوض میکنند
ژان ..کافیه ییبو بیا بریم داخل ما تا اینجا نیومدیم تا دعوا کنیم
ییبو ..باشه میام اما بزار همینو بگم تو دلم نمونه
لینگ هه.. باز میخوایی چه زری بزنی
ییبو. من زر نمیزنم اما تو فقط یه بدبختی که همگی رهاش کردن حتا خوانوادش موندم چرا تا حالا زنده موندی اینو تو گوشش گفت که ژان نشنوه
لینگ هه یقه ییبو گرفت چی گفتی
ژان ..کافیه دیگه ما صادقانه برای دیدن شوکای اومدیم اونوقت تو این رفتار داری
لینگ هه.. واقعا به این میگی صادقانه
ژان.. بزار یه چیزی بهت بگم اینکه با لیژان یکم صمیمی هستی دلیل نداره هرچیزی بخوایی بگی در ضمن ما فقط برای دیدن شوکای اومدیم تاکید میکنم فقط دیدن شوکای نه کسی دیگه ژان دست ییبو گرفت باهم دیگه رفتند تا وردشون اعلام کنند
لینگ هه.. به زودی برای این حرفایی که بهم زدی پشیمون میشی ژان
- ۱.۵k
- ۱۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط