رمان ماهک پارت 53
#رمان_ماهک #پارت_53
+خوابت میاد ماهک؟
_اوهوم
+واقعا؟ این همه خابیدی
شونه ای بالا انداختم که انگار بچها هم متوجه شدن چون با پیشنهاد رضا قرار شد زودتر لوازمای شام جمع بشه و بریم بخابیم
با آرش به سمت اتاق رفتیم خدای من اصلا به اینجای موضوع فکر نکرده بودم که قراره کنار ارش بخوابم
کلافه به سمت تخت رفتم و گوشه تخت کز کردم و خابیدم
ارش✍
گوشه ترین قسمت تخت خوابید ینی انقدر من ترسناکم پنج دقیقه نشده بود ک خوابش برد ترسیدم از تخت بیفته پایین واسه همین رفتم و یکم جابجاش کردم
حس کردم یکم تنش داغه اما گفتم شاید چون پتو روش بوده اینجوریه
نیمه های شب با صدای گریه ماهک از خواب بیدار شدم غرق خواب بود و مدام مامان باباشو صدا میکرد و گریه میکرد
چراغو روشن کردم و صداش کردم از خواب پرید و زد زیر گریه صورتش سرخ شده بود دستش روی گلوش بود
گرفتمش توی بغلم تنش داغ داغ بود با تعجب گفتم ماهک حالت خوبه همونجوری ک گریه میکرد و گلوشو ماساژ میداد گفت نه دستمو روی پیشونیش گزاشتم داغ داغ بود
خدای من توی تب داشت میسوخت و چرا من متوجه نشده بودم... یکم توی بغلم جابجاش کردم صدای گریش قطع شد چشماش افتاد روی هم و از حال رفت
دستپاچه بلند شدم لباس شلواری پوشیدم مانتو شالشو تنش کردم بغلش کردم و گزاشتمش توی ماشین و به نزدیک ترین بیمارستان بردمش
چقد شلوغ بود گزاشتمش روی تخت و توضیح دادم ک از هوش رفته بردنش توی سالنی و بمن گفتن که بیرون باشم
بعد از چند لحظه ای پرستاری بیرون اومد و گفت همسر خانومی که داخله کیه؟ به سمتش رفتم و همونجور که به سمت بخش پرستاری میرفت و منم پشت سرش میرفتم گفت
+خانومتون چند سالشه؟
_ام 19
با تعجب نگاهی انداخت سرشو تکون داد و گفت
+شما خبر داشتید که بارداره؟
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
+خوابت میاد ماهک؟
_اوهوم
+واقعا؟ این همه خابیدی
شونه ای بالا انداختم که انگار بچها هم متوجه شدن چون با پیشنهاد رضا قرار شد زودتر لوازمای شام جمع بشه و بریم بخابیم
با آرش به سمت اتاق رفتیم خدای من اصلا به اینجای موضوع فکر نکرده بودم که قراره کنار ارش بخوابم
کلافه به سمت تخت رفتم و گوشه تخت کز کردم و خابیدم
ارش✍
گوشه ترین قسمت تخت خوابید ینی انقدر من ترسناکم پنج دقیقه نشده بود ک خوابش برد ترسیدم از تخت بیفته پایین واسه همین رفتم و یکم جابجاش کردم
حس کردم یکم تنش داغه اما گفتم شاید چون پتو روش بوده اینجوریه
نیمه های شب با صدای گریه ماهک از خواب بیدار شدم غرق خواب بود و مدام مامان باباشو صدا میکرد و گریه میکرد
چراغو روشن کردم و صداش کردم از خواب پرید و زد زیر گریه صورتش سرخ شده بود دستش روی گلوش بود
گرفتمش توی بغلم تنش داغ داغ بود با تعجب گفتم ماهک حالت خوبه همونجوری ک گریه میکرد و گلوشو ماساژ میداد گفت نه دستمو روی پیشونیش گزاشتم داغ داغ بود
خدای من توی تب داشت میسوخت و چرا من متوجه نشده بودم... یکم توی بغلم جابجاش کردم صدای گریش قطع شد چشماش افتاد روی هم و از حال رفت
دستپاچه بلند شدم لباس شلواری پوشیدم مانتو شالشو تنش کردم بغلش کردم و گزاشتمش توی ماشین و به نزدیک ترین بیمارستان بردمش
چقد شلوغ بود گزاشتمش روی تخت و توضیح دادم ک از هوش رفته بردنش توی سالنی و بمن گفتن که بیرون باشم
بعد از چند لحظه ای پرستاری بیرون اومد و گفت همسر خانومی که داخله کیه؟ به سمتش رفتم و همونجور که به سمت بخش پرستاری میرفت و منم پشت سرش میرفتم گفت
+خانومتون چند سالشه؟
_ام 19
با تعجب نگاهی انداخت سرشو تکون داد و گفت
+شما خبر داشتید که بارداره؟
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۵.۷k
۲۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.