چشمای قشنگ تو
#part69
چشمای قشنگ تو✨
#ارسلان
دیانا انتخابـ شده بود لعنت بهت شقایق لعنتتتتتتتتتتتتت الان باید چه خاکی تو سرمون میریختیم وقتی دیگ انتخاب شد من نمیزارم دیانا مال اونا بشه نمیزارممممم همه تو فکر بودن همه ناراحت بودن واسه دیانام
مهشاد:ا. ل. ا. ن. باید چی ک. ن. ی.م
متین:باید بدز دیمش
محراب:خواهر قـشنگمممم
ارسلان:باید بریم دنبالشون ببینیم کجا میبرنشون بعد یه فکری میکنیم که چطوری فراریش بدیم
مهشاد:پس زود باشـــید بریم تا نرفتن و گمشون نکردیم
#محراب
از سالن زدیم بیرون داشتن از در پشتی خارجشون میکردن فوری به سمت تاکسی های اونجا رفتم و با زبون عربی ک تقریبا بلد بودم تا شب در اختیارش گرفتم و باهمه سوار ماشین شدیم و دنبال همون ماشین مشکی رفتیم جلو در یه عمارت خیلی بزرگ ماشین نگه داشت و ب تاکسی گفتم یکم بالاتر پیدامون کنه تا شک نکنن
شماره تاکسی رو گرفتم تا هروقت خواستیم بعش زنگ بزنیم و بعد پرداخت هزینه بهش گفتم بره
ارسلان:بریم پشت اون درخته تا ببینیم چ خبره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#دیانا
همون شیخ لعنتی شالامون رو از سرمون دراور و در یک خط ایستادمون نمیدونم از کجا بلد بود فارسی حرف بزنه
شیخ:به به امشب با کدومتون خوش بگذرونم (با صدای بلند خندید )
دیانا
از اولین دختر گذشت از دومی هم گذشت به من که رسید موهامو تو دستش گرفت و دور انگشتش پیچ داد نمیتونستم حرف بزنم ولی مطمعنم از تو چشام نفرت رو کاملا میدید
اوف خداروشکر از منم گزشت و به عسل رسید
شیخ:نه نه همون نفر اول رو برام اماده کنید
اسمت چی بود؟
نیلو:نیلو هستم قربـــــــــــان
شیخ:به به چ شیرون زبون بیا بریم و بقیه هم هرکدومشون رو تو اتاق هایی که اسمشون به دره ببرید
خدمتکارا:بله قربان
#دیانا
همه ب اتاقاشون رفتن و منم همینطور رو تخت نشسته بودم تصمیم گرفتم برم حموم یه حموم شیشه ای تو اتاقم بود و پیش تختم یه کمد که درش رو باز کردم پر از لباس بود حدود ۲۰دقیقه تو حموم بودم و اومدم بیرون
به سمت کمد رفتم که در اتاق باز شد
شیخ:به به دیانا خانم
دیانا:برو بیرون بی حیاااا
شیخ:فردا شب چی بلاخرع مال منی
دیانا:از اتاق بیرون رفت و تا رفت زدم زیر گریه
چشمای قشنگ تو✨
#ارسلان
دیانا انتخابـ شده بود لعنت بهت شقایق لعنتتتتتتتتتتتتت الان باید چه خاکی تو سرمون میریختیم وقتی دیگ انتخاب شد من نمیزارم دیانا مال اونا بشه نمیزارممممم همه تو فکر بودن همه ناراحت بودن واسه دیانام
مهشاد:ا. ل. ا. ن. باید چی ک. ن. ی.م
متین:باید بدز دیمش
محراب:خواهر قـشنگمممم
ارسلان:باید بریم دنبالشون ببینیم کجا میبرنشون بعد یه فکری میکنیم که چطوری فراریش بدیم
مهشاد:پس زود باشـــید بریم تا نرفتن و گمشون نکردیم
#محراب
از سالن زدیم بیرون داشتن از در پشتی خارجشون میکردن فوری به سمت تاکسی های اونجا رفتم و با زبون عربی ک تقریبا بلد بودم تا شب در اختیارش گرفتم و باهمه سوار ماشین شدیم و دنبال همون ماشین مشکی رفتیم جلو در یه عمارت خیلی بزرگ ماشین نگه داشت و ب تاکسی گفتم یکم بالاتر پیدامون کنه تا شک نکنن
شماره تاکسی رو گرفتم تا هروقت خواستیم بعش زنگ بزنیم و بعد پرداخت هزینه بهش گفتم بره
ارسلان:بریم پشت اون درخته تا ببینیم چ خبره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#دیانا
همون شیخ لعنتی شالامون رو از سرمون دراور و در یک خط ایستادمون نمیدونم از کجا بلد بود فارسی حرف بزنه
شیخ:به به امشب با کدومتون خوش بگذرونم (با صدای بلند خندید )
دیانا
از اولین دختر گذشت از دومی هم گذشت به من که رسید موهامو تو دستش گرفت و دور انگشتش پیچ داد نمیتونستم حرف بزنم ولی مطمعنم از تو چشام نفرت رو کاملا میدید
اوف خداروشکر از منم گزشت و به عسل رسید
شیخ:نه نه همون نفر اول رو برام اماده کنید
اسمت چی بود؟
نیلو:نیلو هستم قربـــــــــــان
شیخ:به به چ شیرون زبون بیا بریم و بقیه هم هرکدومشون رو تو اتاق هایی که اسمشون به دره ببرید
خدمتکارا:بله قربان
#دیانا
همه ب اتاقاشون رفتن و منم همینطور رو تخت نشسته بودم تصمیم گرفتم برم حموم یه حموم شیشه ای تو اتاقم بود و پیش تختم یه کمد که درش رو باز کردم پر از لباس بود حدود ۲۰دقیقه تو حموم بودم و اومدم بیرون
به سمت کمد رفتم که در اتاق باز شد
شیخ:به به دیانا خانم
دیانا:برو بیرون بی حیاااا
شیخ:فردا شب چی بلاخرع مال منی
دیانا:از اتاق بیرون رفت و تا رفت زدم زیر گریه
۲.۸k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.