چشمای قشنگ تو
#part70
چشمای قشنگ تو✨
اشکامو پاک کردم لباسامو پوشیدم
نشستم روی تخت هوفف حوصلم سر رفته بود کلیدو برداشتمو خواستم برم پیش عسل اتاق عسل 5اتاق اونور تر بود
داشتم میرفتم که شیخ اومد سمتم اول اهمیتی ندادمو سرمو انداختم پایین
که هولم داد سمت دیوار
دیانا:چیکار میکنیییی
شیخ:وحشی هم که هستی
دیانا:برو اونور
شیخ:......
دیانا:باتوعممممم
شیخ:صداتو بیار پایین
دیانا:خواستم هولش بدم که دسشو گذاشت رو سینم از خجالت نفس عمیقی کشیدم مطمئن بودم صورتم قرمز شده
که شیخ خندید
شیخ:هه فردا شب نوبت توعه آماده باش
دیانا:خفه شووووو مرتیکه ی بی.....
که یه طرف صورتم سوخت
آنقدر محکم زد که افتاد کف راه رو
خواستم بلند شم که با پا زد به کمرم صدای خورد شدن استخوان های کمرمو شنیدم دوباره خندبد و رفت آروم بلند شدم از شدت درد گریه میکردم نمیدونم چقدر گذشت که از دیوار گرفتمو به سختی راه رفتم
بخاطر گریه گلوم میسوخت چشامم جایی رو نمیدید
در اتاق عسلو زدم که در باز شد
با صدای گرفته گفتم
دیانا:عسل، عسل
عسل:بله(خوابالو)
دیانا:کجایی
عسل:اینجام(خوابالو)
عسل:هییین چرا اینجوری شدی؟؟
دیانا:داشتم میومدم اینجا شیخ عوضی جلومو گرفت خواستم از خودم دفاع کنم محکم زد به کمرم
عسل:اشغاااال بی همه چیز
دیانا:عسللللل!
عسل: چیشده؟
دیانا: شیخ گفت فردا نوبت منه
عسل:واییییی
دیانا:هی من نباید فردا شب بدبخت شم
عسل:دیانا ولی بیا با خودمون رو راست باشیم ما راه فراری نداریم اگه فردا شب نریم پیش شیخ پسفردا میریم بلاخره نوبتمون میشه میفهمی!
دیانا:نه عسل اینجوری نیست
عسل:پس چی؟
دیانا:تو سالن که بودیم نگاهم افتاد به تماشاگرا داداشمو دیدیم حتی پسر عموهام و دختر عمومم بودن! پیدامون کردن...
عسل:ببین دیانا بیا اینجا این گوشیو ببین من اینو از تو سالن دزدیدم از این گوشی معمولیاس رمز نداره شمارشونو بلدی؟
دیانا:نه!
عسل:یعنی چی شماره داداشت؟
دیانا:شمارشو عوض کرده نمیدونم
عسل:مامانت بابات؟
دیانا:اونا نمیدوننن
عسل:هوففف یه ذره فکر کن
دیانا:تو چرا زنگ نمیزنی به رضا؟
عسل:وقت این حرفا نیست فک....
دیانا:یعنی چی اون تنها نجات ماعه
عسل:تو از خیلی چیزا خبر نداری
دیانا:خوب بگو خبر دار شم
عسل:مهم نیس...
دیانا:خیلی مهمه!
عسل:اون ازدواج کرده نمیخوام زندگیشو خراب کنم😅
دیانا:تو از کجا میدونی؟
عسل:تو سالن گوشی رو که دزدیدم همون موقع زنگ زدم بهش که یه زنه برداشت فکر کردم منشیشه پرسیدم آقای برزگر کجاست گفت شما همونی هستی که قرار بود دیزاین سالنو و طرح لباس عروسو انتخاب کنید گفتم نه من زن رضام که داد زد دیگه زنگ نزن به مردی که زن داره😭😭😭
دبانا:فدات بشم من بیا اینجا ببنم گریه نکن
عسل:دیدی چی شد😭
دیانا:عسل بخدا همه چی درست میشه
عسل:آخه چطوری؟ 😭
دیانا:گفتم که درست میشه
دیانا:یه دقیقه گوشیو بده
عسل:بیا
دیانا:الو سلام مامان خوبی
مهناز:.....
دیانا:مرسی قشنگم من خوبم میشه شماره ی محرابو بدی
مهناز:.......
دیانا:عسل برگه بیار(اروم)
مهناز:.....
دیانا:مرسی عزیزم بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ
دیانا:الو الو محراب
محراب:دیانا؟!
دیانا:آره آره منم
محراب:کجایی تو؟
دیانا:این آدرسی که میگم و یادداشت کن
محراب:باشه باشه بگو
دیانا:.....
محراب:نگران نباش میایم دنبالت
دیانا:اینجا پر نگهبانه مواظب باش فقط تا فردا بیا چون میخواین ببرنمون خونه این شیخه
محراب:باشه مواظب خودت باش
دیانا:همچینین خداحافظ
چشمای قشنگ تو✨
اشکامو پاک کردم لباسامو پوشیدم
نشستم روی تخت هوفف حوصلم سر رفته بود کلیدو برداشتمو خواستم برم پیش عسل اتاق عسل 5اتاق اونور تر بود
داشتم میرفتم که شیخ اومد سمتم اول اهمیتی ندادمو سرمو انداختم پایین
که هولم داد سمت دیوار
دیانا:چیکار میکنیییی
شیخ:وحشی هم که هستی
دیانا:برو اونور
شیخ:......
دیانا:باتوعممممم
شیخ:صداتو بیار پایین
دیانا:خواستم هولش بدم که دسشو گذاشت رو سینم از خجالت نفس عمیقی کشیدم مطمئن بودم صورتم قرمز شده
که شیخ خندید
شیخ:هه فردا شب نوبت توعه آماده باش
دیانا:خفه شووووو مرتیکه ی بی.....
که یه طرف صورتم سوخت
آنقدر محکم زد که افتاد کف راه رو
خواستم بلند شم که با پا زد به کمرم صدای خورد شدن استخوان های کمرمو شنیدم دوباره خندبد و رفت آروم بلند شدم از شدت درد گریه میکردم نمیدونم چقدر گذشت که از دیوار گرفتمو به سختی راه رفتم
بخاطر گریه گلوم میسوخت چشامم جایی رو نمیدید
در اتاق عسلو زدم که در باز شد
با صدای گرفته گفتم
دیانا:عسل، عسل
عسل:بله(خوابالو)
دیانا:کجایی
عسل:اینجام(خوابالو)
عسل:هییین چرا اینجوری شدی؟؟
دیانا:داشتم میومدم اینجا شیخ عوضی جلومو گرفت خواستم از خودم دفاع کنم محکم زد به کمرم
عسل:اشغاااال بی همه چیز
دیانا:عسللللل!
عسل: چیشده؟
دیانا: شیخ گفت فردا نوبت منه
عسل:واییییی
دیانا:هی من نباید فردا شب بدبخت شم
عسل:دیانا ولی بیا با خودمون رو راست باشیم ما راه فراری نداریم اگه فردا شب نریم پیش شیخ پسفردا میریم بلاخره نوبتمون میشه میفهمی!
دیانا:نه عسل اینجوری نیست
عسل:پس چی؟
دیانا:تو سالن که بودیم نگاهم افتاد به تماشاگرا داداشمو دیدیم حتی پسر عموهام و دختر عمومم بودن! پیدامون کردن...
عسل:ببین دیانا بیا اینجا این گوشیو ببین من اینو از تو سالن دزدیدم از این گوشی معمولیاس رمز نداره شمارشونو بلدی؟
دیانا:نه!
عسل:یعنی چی شماره داداشت؟
دیانا:شمارشو عوض کرده نمیدونم
عسل:مامانت بابات؟
دیانا:اونا نمیدوننن
عسل:هوففف یه ذره فکر کن
دیانا:تو چرا زنگ نمیزنی به رضا؟
عسل:وقت این حرفا نیست فک....
دیانا:یعنی چی اون تنها نجات ماعه
عسل:تو از خیلی چیزا خبر نداری
دیانا:خوب بگو خبر دار شم
عسل:مهم نیس...
دیانا:خیلی مهمه!
عسل:اون ازدواج کرده نمیخوام زندگیشو خراب کنم😅
دیانا:تو از کجا میدونی؟
عسل:تو سالن گوشی رو که دزدیدم همون موقع زنگ زدم بهش که یه زنه برداشت فکر کردم منشیشه پرسیدم آقای برزگر کجاست گفت شما همونی هستی که قرار بود دیزاین سالنو و طرح لباس عروسو انتخاب کنید گفتم نه من زن رضام که داد زد دیگه زنگ نزن به مردی که زن داره😭😭😭
دبانا:فدات بشم من بیا اینجا ببنم گریه نکن
عسل:دیدی چی شد😭
دیانا:عسل بخدا همه چی درست میشه
عسل:آخه چطوری؟ 😭
دیانا:گفتم که درست میشه
دیانا:یه دقیقه گوشیو بده
عسل:بیا
دیانا:الو سلام مامان خوبی
مهناز:.....
دیانا:مرسی قشنگم من خوبم میشه شماره ی محرابو بدی
مهناز:.......
دیانا:عسل برگه بیار(اروم)
مهناز:.....
دیانا:مرسی عزیزم بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ
دیانا:الو الو محراب
محراب:دیانا؟!
دیانا:آره آره منم
محراب:کجایی تو؟
دیانا:این آدرسی که میگم و یادداشت کن
محراب:باشه باشه بگو
دیانا:.....
محراب:نگران نباش میایم دنبالت
دیانا:اینجا پر نگهبانه مواظب باش فقط تا فردا بیا چون میخواین ببرنمون خونه این شیخه
محراب:باشه مواظب خودت باش
دیانا:همچینین خداحافظ
۲.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.