چشمای قشنگ تو
#part68
چشمتی قشنگ تو✨
#ارسلان
رفتم فرودگاه برای اول صبح بلیط گرفتم
جایی نداشتم برم تا صبح نشستم تو فرودگاه یعنی الان دیانا داشت چی کار میکرد؟
#دیانا
سوار کشی شدیم همه چی تموم شد!
از پنجره ی کنار اتاق کشتی به دریا نگاه کردم تو مغزم کلی سوال بود میترسیدم
من تنها بودم نه مامانم بود نه کس دیگه با صدای خنده های چند تا دختر به خودم اومدم زل زده بودن بهم و میخندیدن حس بدی داشتم نگاهی به خودم تو پنجره انداختم من که مثل همیشه بودم خواستم حرفی بزنم که رفتن
عسل:دیانا خوبی؟
دیانا:آره
عسل:بیا ی چیزی بخور
دیانا:نه گشنم نیس
عسل:لجبازی نکن
دیانا:ولم کن عسل
عسل:هوفف من میرم تو راه رو کاری داشتی. بگو
دیانا:ممنون
نشستم روی زمین نگران ارسلان بودم اگه بلایی سرش بیاد چی
#ارسلان
صبح شد سوار هواپیما شدم
تو حال خودم بودم که صدای آشنایی شندیم
متین بود!
متین:سلام داداش
ارسلان:سلاممممم متینننن
مهشاد:ارسلان🥺
ارسلان:بیا اینجا ببینم خوشگل من
محراب:به به آقا ارسلان
ارسلان:سلام چطوری
محراب:هعی خوبم کجا بودی نمیخوای بگی
ارسلان:(همه چیو گف)
محراب:دیانا رو بفروشه!😧
ارسلان:ببخشید همش تقصیر منه خودم درستش میکنم
مهشاد:دیانا رو میبرن همون سالنه(....)؟
ارسلان:آره
مهماندار:لطفا سکوت رو رعایت کنید اول صبحه شما هم برید بشینید سر جاتون الان ببینمتون به من گیر میدن
محراب:بله چشم
ما میریم بشینیم موقع پیاده شدن صبر کن
ارسلان:باشه برید
#دیانامثل اینکه رسیده بودیم عربستان
دوباره سوار اتوبوس شدیم
خانمه:خوب خوب توجه کنید امشب ی برنامه ای تو سالن(....) انجام میشه که ما همه ی شما را میبریم اونجا بعد شیخ فقط چند نفرو انتخاب میکنه بقیه هم یا برمیگردن ایران یا اینجا تن فروشی میکنن!
دیانا:انتخاب کنن برای چی؟
خانمه:سوال خوبی بود برده
دیانا:یعنی چی؟
خانمه:واضح بود!
با ترس به عسل نگاه کردم
عسل داشت گریه میکرد
بغلش کردم
دیانا:گریه نکن
عسل:آخه چطوری😭
ذیانا:ما انتخاب نمیشیم برمیگردیم ایران آخه چرا مارو انتخاب کنه این همه دختر خوشگل
رسیدیم هتل
خانمه:فقط 3 ساعت وقت دارید میرید حموم لباسهایی که گذاشتم براتونو میپوشید تا بریم (رو به ما کرد و گفت) اگه ببینم کسی حاصر نیست خودم میفروشمش
منو عسل یه اتاق داشتیم
دیانا:عسل پاشو برو حموم بعدش من میرم یه ذره سرم درد میکنه بخوابم
عسل:باشه میخوای قرص بدم؟
دیانا:نه برو
حموم رفتیم لباسا رو پوشیدیم آرایش کردیم و نشستیم تو ماشینا
رفتیم سمت سالن میترسیدم تا خود اونجا هر چی سوره بلد بودم خوندم تا انتخاب نشیم
رسیدیم!
#ارسلان
برنامه داشت شروع میشد به ساعت نگاه کردم فقط 10دقیقه دل تو دلمون نبود! امیدوار بودم که انتخاب نشه وگرنه دیگه هیچ راهی نبود
یکی یکی زنا از روی جایگاه های مخصوص رد میشدن با دقت داشتم نگاه میکردم که دیانا رد شد دیانا بود! چقدر خوشگل شده بود! روی جایگاه ها میدرخشید نه نه نه اگه شیخ انتخابش کنه.... نمیکنه نمیکنه
محراب:وای خدااااا
شیخ:خوب خوبه اسمتون رو لباستون هست انتخاب شدگان رو اعلام میکنم
مهشاد:خدایا دیانا رو نگه خدایاااا
شیخ:نيلو شمس_ دنیا صالحی _ عسل ایزدیان و آخرین نفر.....
متین:واییییی
شیخ:دیانا رحیمی!
همه بلند شدن و دست زدن
ارسلان:وای بدبخت شدیم
#دیانا
بغض تو چشام جمع شده بود منو عسل انتخاب شده بودیم به تماشگران نگه کردم ارسلان بود! محراب مهشاد متینم بودن!
نگاهشون کردم که بلند شدن و رفتن بیرون
خب من محدود شدم دوباره🗿✨🤲🏻
مرسی از حمایتاتون🗿🤍
چشمتی قشنگ تو✨
#ارسلان
رفتم فرودگاه برای اول صبح بلیط گرفتم
جایی نداشتم برم تا صبح نشستم تو فرودگاه یعنی الان دیانا داشت چی کار میکرد؟
#دیانا
سوار کشی شدیم همه چی تموم شد!
از پنجره ی کنار اتاق کشتی به دریا نگاه کردم تو مغزم کلی سوال بود میترسیدم
من تنها بودم نه مامانم بود نه کس دیگه با صدای خنده های چند تا دختر به خودم اومدم زل زده بودن بهم و میخندیدن حس بدی داشتم نگاهی به خودم تو پنجره انداختم من که مثل همیشه بودم خواستم حرفی بزنم که رفتن
عسل:دیانا خوبی؟
دیانا:آره
عسل:بیا ی چیزی بخور
دیانا:نه گشنم نیس
عسل:لجبازی نکن
دیانا:ولم کن عسل
عسل:هوفف من میرم تو راه رو کاری داشتی. بگو
دیانا:ممنون
نشستم روی زمین نگران ارسلان بودم اگه بلایی سرش بیاد چی
#ارسلان
صبح شد سوار هواپیما شدم
تو حال خودم بودم که صدای آشنایی شندیم
متین بود!
متین:سلام داداش
ارسلان:سلاممممم متینننن
مهشاد:ارسلان🥺
ارسلان:بیا اینجا ببینم خوشگل من
محراب:به به آقا ارسلان
ارسلان:سلام چطوری
محراب:هعی خوبم کجا بودی نمیخوای بگی
ارسلان:(همه چیو گف)
محراب:دیانا رو بفروشه!😧
ارسلان:ببخشید همش تقصیر منه خودم درستش میکنم
مهشاد:دیانا رو میبرن همون سالنه(....)؟
ارسلان:آره
مهماندار:لطفا سکوت رو رعایت کنید اول صبحه شما هم برید بشینید سر جاتون الان ببینمتون به من گیر میدن
محراب:بله چشم
ما میریم بشینیم موقع پیاده شدن صبر کن
ارسلان:باشه برید
#دیانامثل اینکه رسیده بودیم عربستان
دوباره سوار اتوبوس شدیم
خانمه:خوب خوب توجه کنید امشب ی برنامه ای تو سالن(....) انجام میشه که ما همه ی شما را میبریم اونجا بعد شیخ فقط چند نفرو انتخاب میکنه بقیه هم یا برمیگردن ایران یا اینجا تن فروشی میکنن!
دیانا:انتخاب کنن برای چی؟
خانمه:سوال خوبی بود برده
دیانا:یعنی چی؟
خانمه:واضح بود!
با ترس به عسل نگاه کردم
عسل داشت گریه میکرد
بغلش کردم
دیانا:گریه نکن
عسل:آخه چطوری😭
ذیانا:ما انتخاب نمیشیم برمیگردیم ایران آخه چرا مارو انتخاب کنه این همه دختر خوشگل
رسیدیم هتل
خانمه:فقط 3 ساعت وقت دارید میرید حموم لباسهایی که گذاشتم براتونو میپوشید تا بریم (رو به ما کرد و گفت) اگه ببینم کسی حاصر نیست خودم میفروشمش
منو عسل یه اتاق داشتیم
دیانا:عسل پاشو برو حموم بعدش من میرم یه ذره سرم درد میکنه بخوابم
عسل:باشه میخوای قرص بدم؟
دیانا:نه برو
حموم رفتیم لباسا رو پوشیدیم آرایش کردیم و نشستیم تو ماشینا
رفتیم سمت سالن میترسیدم تا خود اونجا هر چی سوره بلد بودم خوندم تا انتخاب نشیم
رسیدیم!
#ارسلان
برنامه داشت شروع میشد به ساعت نگاه کردم فقط 10دقیقه دل تو دلمون نبود! امیدوار بودم که انتخاب نشه وگرنه دیگه هیچ راهی نبود
یکی یکی زنا از روی جایگاه های مخصوص رد میشدن با دقت داشتم نگاه میکردم که دیانا رد شد دیانا بود! چقدر خوشگل شده بود! روی جایگاه ها میدرخشید نه نه نه اگه شیخ انتخابش کنه.... نمیکنه نمیکنه
محراب:وای خدااااا
شیخ:خوب خوبه اسمتون رو لباستون هست انتخاب شدگان رو اعلام میکنم
مهشاد:خدایا دیانا رو نگه خدایاااا
شیخ:نيلو شمس_ دنیا صالحی _ عسل ایزدیان و آخرین نفر.....
متین:واییییی
شیخ:دیانا رحیمی!
همه بلند شدن و دست زدن
ارسلان:وای بدبخت شدیم
#دیانا
بغض تو چشام جمع شده بود منو عسل انتخاب شده بودیم به تماشگران نگه کردم ارسلان بود! محراب مهشاد متینم بودن!
نگاهشون کردم که بلند شدن و رفتن بیرون
خب من محدود شدم دوباره🗿✨🤲🏻
مرسی از حمایتاتون🗿🤍
۳.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.