پارت آخرینتکهقلبم

#پارت_۵ #آخرین_تکه_قلبم
پیام دادم :عموم میخواد ببرمون دهات شاید بخوایم زودتر بریم !
جواب داد:باش،نیا!
_من گفتم نمیام نیما؟؟
_تو داری میگی،به من میگی نرو درود بعد الان خودت میخوای بری دهات!
_من که نگفتم نمیام میگم ۲ونیم بریم یکم زودترم برگردیم!
_من گفتم ساعت ۳میریم ، تموم.
_باش ۳بریم، گوش نگیر به حرف من.
سریع آماده شدم ، صدای عموم مضطربم کرد !
رفتم تو راه رو و سلام دادم:
_کی میخوایم بریم عمو؟
_یه نیم ساعت دیگه!
دلم ریخت..خدایا یه کاری کن !
_باشه
_شما برید وسایلتونو بزارید با ماشین بابات بریم!
زندگی بهم برگشت!
نازنین زودتر از من گفت:
_بابام ماشینش رو برده با خودش !
_ای بابا پس صبر کنید با عمو محسنت برید با ماشین من که جا نمی شیم هممون!
دیگه بقیه ی حرفای عموم و نشنیدم سریع رفتم اسپری خوش بو کننده مامانمو زدم ، و چون تا ۳خیلی مونده بود لمه مو ام به موهام گره دادم ، طلایی رنگ بود ، به شال خردلی رنگ و ساعت زرد رنگم میومد ، شلوارلی و هودی مشکیم و کتونی های مشکیم با طرح هولوگرامی نارنجی ، که واقعا محشر شده بودن!
به خودم تو آینه نگاه کردمو گفتم:
_چه امروز خوشتیپ شدما!
رو به مامان کردموگفتم :
_من میرم کتابخونه !
به نیما پیام دادم :کجایی،من آماده ام!
جواب داد:
_بیا بیرون !
بی توجه به مامان که میگفت :کتابخونه الان باز نی ،کتاب به دست از خونه زدم بیرون !
#نظر_فراموش_نشه
💕
دیدگاه ها (۵)

#پارت_۶ #آخرین_تکه_قلبم یه ۵،۶دیقه ای منتظر موندم تا اومد ، ...

#پارت_۷ #آخرین_تکه_قلبم دست خالی نشست تو ماشین ،با لبای آویز...

#پارت_۴ #آخرین_تکه_قلبم سفیدی موهاش اذیتم میکرد ، دلم برا او...

#پارت_۳ #آخرین_تکه_قلبم _بله ،نکنه ناراحتی؟لبخند زدم و گفتم:...

پآرت15. دلبرک شیرین آستآد

P¹³مامان: بابا ول کنید این داماد بزرگ ماروجین : ممنونم مامان...

ویو کوکیه سال از اون قضیه گذشت و ا.ت الان بارداره ولی دکتر ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط