۲۰
#۲۰
یلدا پایین قاب عکس را گرفت و آن را کشید..قاب عکس با صدای مهیبی به زمین برخورد و شکست..!
یاشا دستانش از عصبانیت مشت شدند..
دستانی که یک روز به لطافت گلبرگ های رز بود ولی حالا..
یاد خاطرات گذشته که چطور روی بدنش خط می افتاد..چطور سرش را به دیوار میکوبید..
و
و
و
و....
او خوانواده تک تک دختران را تسخیر کرد تا بچه شان را در خیابان بگذارند..و دخترها را به این یتیم خانه و به یک اتاق کشاند..!
بیشتر از همه یلدا را دوست داشت..!
لیلی را کشت..
چون میدانست یک روز میرسد و لیلی کمر به قتل یلدا میبندد..
میکشت!
از بین میبرد!
هرکس بخواهد نگاه چپ به یلدا بیاندازد..!
یلدا را آزار میداد..!
اما برای آن هم دلیل خاصی داشت..!
به عرشیا نگاه کرد..
پسری که قلبش برای دختری به اسم عسل توی سینه میکوبید!
اون قلب رو باید از کار مینداخت..صدای تپش قلب رو باید خفه میکرد..
کنار یلدا ایستاد..
و خود را به بچها نشان داد..
دخترا هر کدام یک قدم به عقب رفتند
..ولی یلدا چون پشتش به یاشا بود متوجه نشد..
وقتی با نگاهای پر تعجب دختر ها رو به رو شد به عقب برگشت و با دیدن یاشاهین بلندی کشید..
(یلدا)
قلبم به لرزه در اومد..ولی این باعث نمیشد نفرتم کم بسه..
یهو تعادلمو از دست دادمو سمتش حمله ور شدم و موهاشو تو چنگ گرفتم..
اریا-یلدا!اینکارو نکن!
خیره توی صورتش گفتم.
-تو لیلی رو کشتی؟!..لیلیه منو؟!
لبخندی روی لبش نقش بست..
موهاشو با تمام توان کشیدم جوری که سرش خم شد..
نفس نفس میزدم..اینکه تقلا نمیکرد جای تعجب داشت..
عرشیا منو کشید عقب و داد زد..
عرشیا-با اوا دعوا نمیکنی این یاشاهه..
به یاشا نگاه کردم..شروع کرد به خندیدن..عصبی میخندید..
یلدا پایین قاب عکس را گرفت و آن را کشید..قاب عکس با صدای مهیبی به زمین برخورد و شکست..!
یاشا دستانش از عصبانیت مشت شدند..
دستانی که یک روز به لطافت گلبرگ های رز بود ولی حالا..
یاد خاطرات گذشته که چطور روی بدنش خط می افتاد..چطور سرش را به دیوار میکوبید..
و
و
و
و....
او خوانواده تک تک دختران را تسخیر کرد تا بچه شان را در خیابان بگذارند..و دخترها را به این یتیم خانه و به یک اتاق کشاند..!
بیشتر از همه یلدا را دوست داشت..!
لیلی را کشت..
چون میدانست یک روز میرسد و لیلی کمر به قتل یلدا میبندد..
میکشت!
از بین میبرد!
هرکس بخواهد نگاه چپ به یلدا بیاندازد..!
یلدا را آزار میداد..!
اما برای آن هم دلیل خاصی داشت..!
به عرشیا نگاه کرد..
پسری که قلبش برای دختری به اسم عسل توی سینه میکوبید!
اون قلب رو باید از کار مینداخت..صدای تپش قلب رو باید خفه میکرد..
کنار یلدا ایستاد..
و خود را به بچها نشان داد..
دخترا هر کدام یک قدم به عقب رفتند
..ولی یلدا چون پشتش به یاشا بود متوجه نشد..
وقتی با نگاهای پر تعجب دختر ها رو به رو شد به عقب برگشت و با دیدن یاشاهین بلندی کشید..
(یلدا)
قلبم به لرزه در اومد..ولی این باعث نمیشد نفرتم کم بسه..
یهو تعادلمو از دست دادمو سمتش حمله ور شدم و موهاشو تو چنگ گرفتم..
اریا-یلدا!اینکارو نکن!
خیره توی صورتش گفتم.
-تو لیلی رو کشتی؟!..لیلیه منو؟!
لبخندی روی لبش نقش بست..
موهاشو با تمام توان کشیدم جوری که سرش خم شد..
نفس نفس میزدم..اینکه تقلا نمیکرد جای تعجب داشت..
عرشیا منو کشید عقب و داد زد..
عرشیا-با اوا دعوا نمیکنی این یاشاهه..
به یاشا نگاه کردم..شروع کرد به خندیدن..عصبی میخندید..
۱.۹k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.