عشق در سایه سلطنت پارت119
با شگفتی ابرویی بالا داد و باز جلوتر اومد...منم عقب تر رفتم... از پشت خوردم به ستونه کناره دیوار کوتاه بالکن
دستاش رو پشتش حلقه کرده بود و چشم ازم بر نمیداشت...
با شجاعت گفتم
مری: خوب چیه باید همش بشینیم زانوی غم بغل کنیم؟ نمیتونیم بخندیم.. شادی کنیم؟
لبخند باریکی رو لبش نقش بست و گفت
تهیونگ: الان که از ترست عقب عقب میرفتی چی شد یه دفعه شجاع شدی.. زبون باز کردی؟
از لبخندش شجاعت و جریتم بیشتر شد وزل زدم تو چشمش و گفتم
مری: بودم..
تهیونگ: اولش نبودی پس خودت شدی مثل قبل پر انرژی و شاد و شيطون وكل قصر رو بهم ریختی..
لبخندی زدم و شونه بالا انداختم و گفتم
مری : فدای سرم.. قصر مردگان نیست که...
تهیونگ: اینبار دوست دارم دلیل خوشحالیت رو بدونم..
مری: عقیده من اینه که زندگی گاهی اونجوری نیست که
میخوایم ولی خودمون میتونیم اونجوری زندگی کنیم که
دوست داریم...
زل زد تو چشمم..اخم ظریفی کرد و سریع نگاه ازم کند و به جای دیگه ای نگاه کرد و گفت
تهیونگ: تعریفت از عشق قشنگ بود.. بازم بگو...
با تعجب گفتم
مری: از چی؟
لبخند نامحسوسی زد و گفت
تهیونگ: از عشق... حرفات رو با جسیکا الان ادامه بده...
لبم رو گاز گرفتم که لبخند نزنم و گفتم
مری: و اگه نخوام؟
جدی گفت
تهیونگ: دست تو نیست...این یه دستوره..
با غیض برگشتم نگاش کردم و گفتم
مری: دارین از قدرتتون سوء استفاده میکنین...
نگاهش رنگ شگفتی گرفت و گفت
تهیونگ: چی؟ سوء استفاده از قدرت؟؟ بچه جون مثل اینکه یادت رفته من پادشاه این سرزمینم.. من یعنی قدرت.. قدرت محض منم ...
لبامو جمع کردم و گفتم
مری: من بچه نیستم جناب قدرت محض... شما حس الکی بزرگ انگاری داری که به من میگی بچه.. قدرت محض شما نیستی مَردُمَن مردم نباشن شمایی نیستی که بهشون پادشاهی کنی...
لبش کمی کش اومد و گفت
تهیونگ: در عجبم.. تو با این زبونت چجوری تا الان زنده موندی چجوری تا حالا گر*دنت رو نزدن؟
نگاهم رو با غیض ازش گرفتم و به اطراف نگاه کردم و گفتم
مری: مرد میخواست که نبود...
تهیونگ: اوه... فک کن الان پیدا شده پس مواظب حرف زدنت باش...
نگاش کردم که کاملا جدی بود... برگشتم سمتش و گفتم
مری: اینکه مردم پایه های اصلی قدرت شمان واگه نخوانت میتونن راحت کله پات کنن باعث میشه گر*دنم رو از دست بدم و سرم رو قطع میکنین؟
چشمای قهوه ایش دوخته شد تو نگام و گفت
تهیونگ: نه.. من نه.. فقط بهت هشدار دادم که همه مثل من نیستن که از شیطنت ها و سرتقی های یه دختر بچه عصبی نشن وازش بگذرن.. پس مواظب باش.. الان تو قصر منی... شاید فردا نبودی.. مواظب باش چیزی نگی و کاری نکنی که س*رت رو از دست بدی.. سرتقی هات شیطنت هات مرز شکوندنات، زبون درازی هات.. همه اینا میتونه برات خطر ساز باشه...
نگاش کردم..نگاهمون از هم کنده نمیشد...
دستاش رو پشتش حلقه کرده بود و چشم ازم بر نمیداشت...
با شجاعت گفتم
مری: خوب چیه باید همش بشینیم زانوی غم بغل کنیم؟ نمیتونیم بخندیم.. شادی کنیم؟
لبخند باریکی رو لبش نقش بست و گفت
تهیونگ: الان که از ترست عقب عقب میرفتی چی شد یه دفعه شجاع شدی.. زبون باز کردی؟
از لبخندش شجاعت و جریتم بیشتر شد وزل زدم تو چشمش و گفتم
مری: بودم..
تهیونگ: اولش نبودی پس خودت شدی مثل قبل پر انرژی و شاد و شيطون وكل قصر رو بهم ریختی..
لبخندی زدم و شونه بالا انداختم و گفتم
مری : فدای سرم.. قصر مردگان نیست که...
تهیونگ: اینبار دوست دارم دلیل خوشحالیت رو بدونم..
مری: عقیده من اینه که زندگی گاهی اونجوری نیست که
میخوایم ولی خودمون میتونیم اونجوری زندگی کنیم که
دوست داریم...
زل زد تو چشمم..اخم ظریفی کرد و سریع نگاه ازم کند و به جای دیگه ای نگاه کرد و گفت
تهیونگ: تعریفت از عشق قشنگ بود.. بازم بگو...
با تعجب گفتم
مری: از چی؟
لبخند نامحسوسی زد و گفت
تهیونگ: از عشق... حرفات رو با جسیکا الان ادامه بده...
لبم رو گاز گرفتم که لبخند نزنم و گفتم
مری: و اگه نخوام؟
جدی گفت
تهیونگ: دست تو نیست...این یه دستوره..
با غیض برگشتم نگاش کردم و گفتم
مری: دارین از قدرتتون سوء استفاده میکنین...
نگاهش رنگ شگفتی گرفت و گفت
تهیونگ: چی؟ سوء استفاده از قدرت؟؟ بچه جون مثل اینکه یادت رفته من پادشاه این سرزمینم.. من یعنی قدرت.. قدرت محض منم ...
لبامو جمع کردم و گفتم
مری: من بچه نیستم جناب قدرت محض... شما حس الکی بزرگ انگاری داری که به من میگی بچه.. قدرت محض شما نیستی مَردُمَن مردم نباشن شمایی نیستی که بهشون پادشاهی کنی...
لبش کمی کش اومد و گفت
تهیونگ: در عجبم.. تو با این زبونت چجوری تا الان زنده موندی چجوری تا حالا گر*دنت رو نزدن؟
نگاهم رو با غیض ازش گرفتم و به اطراف نگاه کردم و گفتم
مری: مرد میخواست که نبود...
تهیونگ: اوه... فک کن الان پیدا شده پس مواظب حرف زدنت باش...
نگاش کردم که کاملا جدی بود... برگشتم سمتش و گفتم
مری: اینکه مردم پایه های اصلی قدرت شمان واگه نخوانت میتونن راحت کله پات کنن باعث میشه گر*دنم رو از دست بدم و سرم رو قطع میکنین؟
چشمای قهوه ایش دوخته شد تو نگام و گفت
تهیونگ: نه.. من نه.. فقط بهت هشدار دادم که همه مثل من نیستن که از شیطنت ها و سرتقی های یه دختر بچه عصبی نشن وازش بگذرن.. پس مواظب باش.. الان تو قصر منی... شاید فردا نبودی.. مواظب باش چیزی نگی و کاری نکنی که س*رت رو از دست بدی.. سرتقی هات شیطنت هات مرز شکوندنات، زبون درازی هات.. همه اینا میتونه برات خطر ساز باشه...
نگاش کردم..نگاهمون از هم کنده نمیشد...
۲۷.۹k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.