عشق در سایه سلطنت پارت117
شوکه و پر درد گفتم
مری: چی؟ شما دیشب اومدین... حداقل میتونین چند روزی پیشم باشین..
سریع به تهیونگ نگاه کردم گفتم
مری:میتونن؟؟ شما این اجازه رو...
تهیونگ وسط حرفم سریع گفت
تهیونگ: البته...
تهیونگ به جیهوپ نگاه کرد و گفت
تهیونگ: چرا به این زودی؟
جیهوپ: بهتره برگردیم سرورم..
دلخور گفتم
مری: دیشب حرفی از رفتن نزدین..
جیهوپ یه جوری معذب گفت
جیهوپ: باید برگردیم...
نگران و سریع و لرزون گفتم
مری: جیهوپ ، چیزی شده؟
حرف نزد...
یه مکث طولانی و بعد گفت
جیهوپ: فقط باید برگردیم بانو مری.. همین...
جدی.. خشک..
بغضم بدجور به گلوم چنگ زد. جیهوپ تعظیمی به تهیونگ کرد..
دخترا اومدن بغلم کردن و با گریه همراه جیهوپ دور شدن...
با اشکی که توی چشمم حلقه زده بود به رفتنشون زل زدم
تهیونگ اومد کنارم ایستاد.. سرم رو پایین انداختم که مبادا اشکم بچکه و تهیونگ ببینه..
دستش رو برد زیر چونه ام و نگاه قهوه ایش رو دوخت تو چشمام..
چشماش بی نهایت مهربون به نظر میرسید..
تهیونگ: میدونم دلتنگشون بودی ولی جیهوپ کارهایی داره که باید بهشون رسیدگی کنه..
مری: چه کارهایی؟ شما کاری بهش سپردین؟
جدی به مسیر رفته شون نگاه کرد و گفت
تهیونگ: من نه.. شاید پدرت به هر حال تنها پسر پدرته.. مسلما مسئولیت هایی داره..
گریه ام گرفت.. مطمینم اشک توی چشمم حلقه زده بود..
در کمال تعجب اروم منو کشید تو بغلش سرم رو روی سینه محکمش گذاشتم و اروم چشمم رو بستم..یه کم تو بغلش نگهم داشت..
سر بلند کردم تا با نگاه کردن به چشماش دلیل این اغوش رو بفهمم که جدی و با قدمهای بلند و بی حرف ازم دور شد..
گرمای آغوشش منو برد تو فکر ، شوکه و متفکر رفتم تو اتاقم
زندگی سخته... این وظیفه ماست شیرینش کنیم. و هیچ وقت نباید این وظیفه رو کنار بذاریم..
دیگه اهمیت نداشت چی میشه... مهم اینه که همه تلاشم رو برای شاد شدنم بکنم..
لبخندی روی لب اوردم و بعد از دو روز تو اتاق نشینی از
اتاقم زدم بیرون.. شاد و شنگول تو حیاط گشت میزدم و با خدمتکارا خوش و بش میکردم...
جسیکا از دور بهم نزدیک شد...لبخندی بهش زدم..
آفتاب ظهر همه جا رو روشن و درخشان کرده بود...
دست در دست جسیکا تو باغ قدم زدیم
جسيكا : مرى..
مری: بانو مری بی تربیت..
خندید وزد تو بازوم و گفت
جسیکا: خوب حالا...
خندیدم و گفتم
مری: جانم.....
جسيكا : عشق چجوریه؟
چشمامو گرد کردم و گفتم
مری: بله ؟؟ مشکوک میزنی
ریز خندید و گفت
جسیکا: بگو دیگه...
لبخندی زدم...جسیکا لب حوضچه نشست و نگام کرد...
چهره تهیونگ اومد جلوی چشمم و گفتم
مری: عشق یعنی یکی پیدا بشه بیشتر از خودت دوسش داشته باشی..
مری: چی؟ شما دیشب اومدین... حداقل میتونین چند روزی پیشم باشین..
سریع به تهیونگ نگاه کردم گفتم
مری:میتونن؟؟ شما این اجازه رو...
تهیونگ وسط حرفم سریع گفت
تهیونگ: البته...
تهیونگ به جیهوپ نگاه کرد و گفت
تهیونگ: چرا به این زودی؟
جیهوپ: بهتره برگردیم سرورم..
دلخور گفتم
مری: دیشب حرفی از رفتن نزدین..
جیهوپ یه جوری معذب گفت
جیهوپ: باید برگردیم...
نگران و سریع و لرزون گفتم
مری: جیهوپ ، چیزی شده؟
حرف نزد...
یه مکث طولانی و بعد گفت
جیهوپ: فقط باید برگردیم بانو مری.. همین...
جدی.. خشک..
بغضم بدجور به گلوم چنگ زد. جیهوپ تعظیمی به تهیونگ کرد..
دخترا اومدن بغلم کردن و با گریه همراه جیهوپ دور شدن...
با اشکی که توی چشمم حلقه زده بود به رفتنشون زل زدم
تهیونگ اومد کنارم ایستاد.. سرم رو پایین انداختم که مبادا اشکم بچکه و تهیونگ ببینه..
دستش رو برد زیر چونه ام و نگاه قهوه ایش رو دوخت تو چشمام..
چشماش بی نهایت مهربون به نظر میرسید..
تهیونگ: میدونم دلتنگشون بودی ولی جیهوپ کارهایی داره که باید بهشون رسیدگی کنه..
مری: چه کارهایی؟ شما کاری بهش سپردین؟
جدی به مسیر رفته شون نگاه کرد و گفت
تهیونگ: من نه.. شاید پدرت به هر حال تنها پسر پدرته.. مسلما مسئولیت هایی داره..
گریه ام گرفت.. مطمینم اشک توی چشمم حلقه زده بود..
در کمال تعجب اروم منو کشید تو بغلش سرم رو روی سینه محکمش گذاشتم و اروم چشمم رو بستم..یه کم تو بغلش نگهم داشت..
سر بلند کردم تا با نگاه کردن به چشماش دلیل این اغوش رو بفهمم که جدی و با قدمهای بلند و بی حرف ازم دور شد..
گرمای آغوشش منو برد تو فکر ، شوکه و متفکر رفتم تو اتاقم
زندگی سخته... این وظیفه ماست شیرینش کنیم. و هیچ وقت نباید این وظیفه رو کنار بذاریم..
دیگه اهمیت نداشت چی میشه... مهم اینه که همه تلاشم رو برای شاد شدنم بکنم..
لبخندی روی لب اوردم و بعد از دو روز تو اتاق نشینی از
اتاقم زدم بیرون.. شاد و شنگول تو حیاط گشت میزدم و با خدمتکارا خوش و بش میکردم...
جسیکا از دور بهم نزدیک شد...لبخندی بهش زدم..
آفتاب ظهر همه جا رو روشن و درخشان کرده بود...
دست در دست جسیکا تو باغ قدم زدیم
جسيكا : مرى..
مری: بانو مری بی تربیت..
خندید وزد تو بازوم و گفت
جسیکا: خوب حالا...
خندیدم و گفتم
مری: جانم.....
جسيكا : عشق چجوریه؟
چشمامو گرد کردم و گفتم
مری: بله ؟؟ مشکوک میزنی
ریز خندید و گفت
جسیکا: بگو دیگه...
لبخندی زدم...جسیکا لب حوضچه نشست و نگام کرد...
چهره تهیونگ اومد جلوی چشمم و گفتم
مری: عشق یعنی یکی پیدا بشه بیشتر از خودت دوسش داشته باشی..
۶.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.