عشق درسایه سلطنت پارت 121
تمام شب رو مدام فکر میکردم و با یاد اوریش لبخندی میزدم و لبم رو گاز میگرفتم...
صبح پرانرژی لباس عوض کردم و سر میز صبحانه حاضر شدم...تهیونگ نبود و نگاه خصمانه و تیکه های راه و بیراه 4 اعجوبه به راه بود...صداشون برام مثل وز وز مگس شده بود.. بود ولی دیگه اونقدر مهم نبود که روزم رو خراب کنه
از یه لحاظ دوست داشتم تهیونگ رو ببینم و از طرفی نه...
خودمم نمیدونستم چی میخوام یه روز گذشت که تهیونگ رو ندیدم...
روز دوم وقتی تهیونگ رو دیدم که از راهرو رد میشد و من دقیقا روبروش بودم نمیدونم چرا اخمی کردم و قدمهام رو تند کردم و سریع کنارش تعظیمی کردم و با قدمهای بلند
ازش که وایستاده بود دور شدم...تو باغ بودم که مرد جوانی جلو اومد...مرد جوان تعظیمی کرد و گفت
...: بانوی من.. من ديويد هستم.. پسر یکی از مشاوران پادشاه...
مری: از ملاقاتتون خوشبختم.. و ؟؟
سریع گفت
دیوید: من بیشتر بانو هیچ فرصت ملاقاتی دست نداده بود تا من حسن نیت خودم رو به شما ابلاغ کنم...
نگاش کردم که ادامه داد
دیوید: هر زمانی به کمکم نیاز داشتین فقط كافيه خبرم كنين.. من طرف شمام بانو...
و قبل اینکه من حرفی بزنم تعظیمی کرد و رفت...
واه...این دیگه از کجا پیداش شد؟
شیطونه میگه بهش بگم من اصلا طرف ندارم گلابی.. تو چی میگی این وسط؟ بعد از چند ساعت رفتم سری به جسیکا بزنم...داغون و تو فکر روی تختش نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود...صداش کردم...
مری: ..جس
اونقدر غرق فکر بود که متوجه نشد...کنارش نشستم و دستم رو نرم روی بازوش کشیدم...سریع تکونی خورد و به خودش اومد...
مری: خوبی؟ چیزی شده؟
قیافه اش جمع شد و آماده گریه خودش رو پرت کرد تو اغوشم...
اولش شوکه شدم ولی بعد تو بغلم فشارش دادم گفتم
مری: چی شده؟ حرف بزن ببینم
اروم و لرزون گفت
جسیکا : پادشاه تصمیم گرفتن منو برای آموزش به صومعه بفرستن...
شوكه ومتعجب گفتم
مری: چی؟
اروم زد زیر گریه و دستاش رو دور گردنم محکم کرد و گفت
جسیکا:مری من نمیخوام برم..
از آغوشم بیرون کشیدمش و دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم
مری:نمیذارم بری.. مطمئن باش
و سریع بلند شدم و با عجله و خشونت سمت اتاق تهیونگ رفتم..
درباره دخترایی همسن و سال جسیکا که میرن صومعه زیاد شنیدم. اونجا به دور از مقامی که داری باهات سخت گیرانه برخورد میشه..
هر چند چیرهایی مثل صبر و تحمل و کارهای زیادی رو یاد میگرفتی ولی برای جس زود بود اون جوون بود.. شاداب وپر نشاط بود. اونجا میشکوننش...
زود بود که زیر سختگیریهای صومعه بشکنه...
باخشم رو به نامجون گفتم
مری: حضورم رو اعلام کنین میخوام اعلا حضرت رو ببینم...
نامجون: فک نکنم بپذیرن. چون..
وسط حرفش داد زدم گفتم
مری:...
صبح پرانرژی لباس عوض کردم و سر میز صبحانه حاضر شدم...تهیونگ نبود و نگاه خصمانه و تیکه های راه و بیراه 4 اعجوبه به راه بود...صداشون برام مثل وز وز مگس شده بود.. بود ولی دیگه اونقدر مهم نبود که روزم رو خراب کنه
از یه لحاظ دوست داشتم تهیونگ رو ببینم و از طرفی نه...
خودمم نمیدونستم چی میخوام یه روز گذشت که تهیونگ رو ندیدم...
روز دوم وقتی تهیونگ رو دیدم که از راهرو رد میشد و من دقیقا روبروش بودم نمیدونم چرا اخمی کردم و قدمهام رو تند کردم و سریع کنارش تعظیمی کردم و با قدمهای بلند
ازش که وایستاده بود دور شدم...تو باغ بودم که مرد جوانی جلو اومد...مرد جوان تعظیمی کرد و گفت
...: بانوی من.. من ديويد هستم.. پسر یکی از مشاوران پادشاه...
مری: از ملاقاتتون خوشبختم.. و ؟؟
سریع گفت
دیوید: من بیشتر بانو هیچ فرصت ملاقاتی دست نداده بود تا من حسن نیت خودم رو به شما ابلاغ کنم...
نگاش کردم که ادامه داد
دیوید: هر زمانی به کمکم نیاز داشتین فقط كافيه خبرم كنين.. من طرف شمام بانو...
و قبل اینکه من حرفی بزنم تعظیمی کرد و رفت...
واه...این دیگه از کجا پیداش شد؟
شیطونه میگه بهش بگم من اصلا طرف ندارم گلابی.. تو چی میگی این وسط؟ بعد از چند ساعت رفتم سری به جسیکا بزنم...داغون و تو فکر روی تختش نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود...صداش کردم...
مری: ..جس
اونقدر غرق فکر بود که متوجه نشد...کنارش نشستم و دستم رو نرم روی بازوش کشیدم...سریع تکونی خورد و به خودش اومد...
مری: خوبی؟ چیزی شده؟
قیافه اش جمع شد و آماده گریه خودش رو پرت کرد تو اغوشم...
اولش شوکه شدم ولی بعد تو بغلم فشارش دادم گفتم
مری: چی شده؟ حرف بزن ببینم
اروم و لرزون گفت
جسیکا : پادشاه تصمیم گرفتن منو برای آموزش به صومعه بفرستن...
شوكه ومتعجب گفتم
مری: چی؟
اروم زد زیر گریه و دستاش رو دور گردنم محکم کرد و گفت
جسیکا:مری من نمیخوام برم..
از آغوشم بیرون کشیدمش و دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم
مری:نمیذارم بری.. مطمئن باش
و سریع بلند شدم و با عجله و خشونت سمت اتاق تهیونگ رفتم..
درباره دخترایی همسن و سال جسیکا که میرن صومعه زیاد شنیدم. اونجا به دور از مقامی که داری باهات سخت گیرانه برخورد میشه..
هر چند چیرهایی مثل صبر و تحمل و کارهای زیادی رو یاد میگرفتی ولی برای جس زود بود اون جوون بود.. شاداب وپر نشاط بود. اونجا میشکوننش...
زود بود که زیر سختگیریهای صومعه بشکنه...
باخشم رو به نامجون گفتم
مری: حضورم رو اعلام کنین میخوام اعلا حضرت رو ببینم...
نامجون: فک نکنم بپذیرن. چون..
وسط حرفش داد زدم گفتم
مری:...
۴.۶k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.