عشق در سایه سلطنت پارت120
بی اختیار گفتم
مری: شما منو انتخاب کردی. اون روز توی دربار فرانسه... اگه کس دیگه ای رو انتخاب میکردین الان آسایش داشتین.. من کسیم که انتخاب کردین. کسیم که نمیتونم یه جا بشینم.. نمیتونم زبونم رو کنترل کنم...این منم...
تهیونگ لبخند باریکی زد و جز جز صورتم رو از نظر گذروند و اومد جلوتر و دستاش رو دو طرف سرم روی ستون گذاشت و گفت
تهیونگ: میدونم... همه قبل ورودم گفتن پرنسس مری با سرتقی ها و شیطنتهاش برام دردسر میشه و نباید انتخابش کنم. پس وقتی بین درباریا انتخابت کردم میدونستم چی منتظرمه....
مکثی کرد و یه کم فکر کرد و گفت
تهیونگ: فک میکردم میدونم. فک میکردم میدونم تهش چی میشه ولی... ولی دری رو به روم باز کردی که منتظرش نبودم امادگیش رو نداشتم.. الانم ندارم...
مکثی کرد و اروم گفت
تهیونگ: هیچ چیز اونجوری که برنامه ریزی کردم پیش نرفت..
گنگ چشمام رو تنگ کردم..
در؟ چه دری؟ درباره چی حرف میزد؟
خیلی نزدیکم بود و دستاش دو طرف سر منی که به ستون چسبیده بودم کمی معذبم میکرد...
نگاه قهوه ایش برق میزد که بدجور دیوونه ام کرده بود. مسخ چشماش بودم و نه میتونستم حرفی بزنم و نه میتونستم نگاه ازش بگیرم...
تهیونگ: مهربونی هات وشيطونى هات باعث میشه یه روز
اگه اینجا نباشی سرت رو از دست بدی...
خیره نگاش کردم
اتهیونگ: تعریفت از عشق رو ادامه نمیدی؟
لبم اروم اروم کش اومد و به خنده ریزی تبدیل شد...
لبخندش جمع شد و کمی تو چشمم خیره شده و بعد خیلی
سریع سرش اروم جلو اومد و ل*بش روی ل*بم قرار گرفت....
شوکه شدم و چشمام بیش از حد گرد شد...
وااای خدای من...
داغ کردم..اصلا یه لحظه بدنم گر گرفت...
ل*بش رو بعد مدت کوتاهی که بی حرکت رو ل*بم بود از ل*بم جدا کرد..
اروم چشماش رو باز کرد و نگام کرد...
شوکه سینه ام تند تند بالا پایین میرفت و متعجب و ناباور
نگاش میکردم...این چیکار کرد؟
یعنی.. یعنی تهیونگ منو بو*سید؟
قلبم داشت میومد تو دهنم0اصلا یه جوری نفسم تو سینه حبس شده بود...
شوکه اشک تو چشمم حلقه زد و اروم جاری شد...
تهیونگ کلافه دستاش رو از کنار سرم برداشت و دستش رو
لای موهاش کشید...
شوکه سریع عقب گرد کردم و بعد کامل برگشتم و دویدم
دویدم و ازش فاصله گرفتم..سریع رفتم تو اتاقم...
در رو بستم و بهش تکیه دادم...اشکی از چشمم چکید...
کم کم لبخندی رو لبم نقش بست...انگشتم رو روی لبم گذاشتم...
خداای من...
ل*باش خیلی کوتاه وحتی بی حرکت روی ل*بم بود ولی.. ولی...واقعا گرمم کرد و لذت بخش بود...
چشمام رو بستم و اون لحظه رو تصور کردم
ضربان قلبم حتی با یاد اوریشم تند شد...لبخند خیلی گشادم به خنده ارومی تبدیل شد...
با ذوق دخترونه ای پاهام رو بغل کردم و خندیدم...
***
دوستان پارت زیاد گذاشتم چون شاید تا چند روز نتونم فعالیت کنم دارم میرم یه سفر کوچیک پس تا اون موقع با این پارت ها خوش باشید❤️✨
مری: شما منو انتخاب کردی. اون روز توی دربار فرانسه... اگه کس دیگه ای رو انتخاب میکردین الان آسایش داشتین.. من کسیم که انتخاب کردین. کسیم که نمیتونم یه جا بشینم.. نمیتونم زبونم رو کنترل کنم...این منم...
تهیونگ لبخند باریکی زد و جز جز صورتم رو از نظر گذروند و اومد جلوتر و دستاش رو دو طرف سرم روی ستون گذاشت و گفت
تهیونگ: میدونم... همه قبل ورودم گفتن پرنسس مری با سرتقی ها و شیطنتهاش برام دردسر میشه و نباید انتخابش کنم. پس وقتی بین درباریا انتخابت کردم میدونستم چی منتظرمه....
مکثی کرد و یه کم فکر کرد و گفت
تهیونگ: فک میکردم میدونم. فک میکردم میدونم تهش چی میشه ولی... ولی دری رو به روم باز کردی که منتظرش نبودم امادگیش رو نداشتم.. الانم ندارم...
مکثی کرد و اروم گفت
تهیونگ: هیچ چیز اونجوری که برنامه ریزی کردم پیش نرفت..
گنگ چشمام رو تنگ کردم..
در؟ چه دری؟ درباره چی حرف میزد؟
خیلی نزدیکم بود و دستاش دو طرف سر منی که به ستون چسبیده بودم کمی معذبم میکرد...
نگاه قهوه ایش برق میزد که بدجور دیوونه ام کرده بود. مسخ چشماش بودم و نه میتونستم حرفی بزنم و نه میتونستم نگاه ازش بگیرم...
تهیونگ: مهربونی هات وشيطونى هات باعث میشه یه روز
اگه اینجا نباشی سرت رو از دست بدی...
خیره نگاش کردم
اتهیونگ: تعریفت از عشق رو ادامه نمیدی؟
لبم اروم اروم کش اومد و به خنده ریزی تبدیل شد...
لبخندش جمع شد و کمی تو چشمم خیره شده و بعد خیلی
سریع سرش اروم جلو اومد و ل*بش روی ل*بم قرار گرفت....
شوکه شدم و چشمام بیش از حد گرد شد...
وااای خدای من...
داغ کردم..اصلا یه لحظه بدنم گر گرفت...
ل*بش رو بعد مدت کوتاهی که بی حرکت رو ل*بم بود از ل*بم جدا کرد..
اروم چشماش رو باز کرد و نگام کرد...
شوکه سینه ام تند تند بالا پایین میرفت و متعجب و ناباور
نگاش میکردم...این چیکار کرد؟
یعنی.. یعنی تهیونگ منو بو*سید؟
قلبم داشت میومد تو دهنم0اصلا یه جوری نفسم تو سینه حبس شده بود...
شوکه اشک تو چشمم حلقه زد و اروم جاری شد...
تهیونگ کلافه دستاش رو از کنار سرم برداشت و دستش رو
لای موهاش کشید...
شوکه سریع عقب گرد کردم و بعد کامل برگشتم و دویدم
دویدم و ازش فاصله گرفتم..سریع رفتم تو اتاقم...
در رو بستم و بهش تکیه دادم...اشکی از چشمم چکید...
کم کم لبخندی رو لبم نقش بست...انگشتم رو روی لبم گذاشتم...
خداای من...
ل*باش خیلی کوتاه وحتی بی حرکت روی ل*بم بود ولی.. ولی...واقعا گرمم کرد و لذت بخش بود...
چشمام رو بستم و اون لحظه رو تصور کردم
ضربان قلبم حتی با یاد اوریشم تند شد...لبخند خیلی گشادم به خنده ارومی تبدیل شد...
با ذوق دخترونه ای پاهام رو بغل کردم و خندیدم...
***
دوستان پارت زیاد گذاشتم چون شاید تا چند روز نتونم فعالیت کنم دارم میرم یه سفر کوچیک پس تا اون موقع با این پارت ها خوش باشید❤️✨
۲۱.۷k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.