part58
#part58
کوک:ممنون
دکتر:بزاریدش رو تخت
کوک لیام رو رو تخت نشوند
دکتر بلند شد کنار تخت لیام وایساد و روبه لیام گفت
دکتر:ببینم پسرمون گریه نمیکنه اگه بهش...آبنبات بدم
داریا:معلومه که گریه نمیکنه
دکتر به لیام آبنبات داد و اونم از خدا خواسته گرفت دکتر سوزن رو آماده کرد شلوار لیام کوتاه بود و راحت میشد پاچشو بالا داد کمی لیام هم مشغول لیس زدن آبنباتش بود که دردی رو رو پاش حس کرد و پرید یه دفع شروع کرد گریه کردن
کوک:تموم شد عزیزدلم تموم شد
کوک لیام رو تو بغلش گرفت
دکتر:ممکنه چون روزه اوله پاش درد بگیره پس به پاش حوله داغ بزنید
داریا:ممنونم پسرم گریه نکن تموم شد
هردو از مطب خارج شدن کوک لیام رو به داریا داد
داریا:پسرم میخوایم بریم پارکا گریه نکن باشه عزیزم؟
لیام:اوما(بغض)
داریا:جان مامان
لیام:د د(همون بریم پارک)
کوک:امروز هرچی پسرم بگه به شرطی که گریه نکنه
کوک اشکایه لیام رو پاک کرد هردو نشستن تو ماشین کوک یه پارک خیلی قشنگ و بزرگ پیدا کرد لیام ذوق داشت باهم پیاده شدن رفتن
داریا:بخاطر پاش نمیتونیم چیزه انچنانی سوار شه مگر اینکه خودمم بهش اضافه شم
کوک:منم نگاتون میکنم
داریا:نمیشه باید بیای هولمون بدی
داریا همراه لیام سمت تاب رفت اول خودش نشست بعد لیام رو رو پاش نشوند کوک هم شروع کرد هول دادن دخترک هیچ وقت تاب سوار نشده بود چون بیشتر زندگیش رو تو تاریکی و وحشت گذرونده بود هیچ وقت فکر نمیکرد خانواده خودش رو داشته باشه فکر نمیکرد عاشق مردی بشه که اونم دسته کمی از کسایی که زندونیش کردن نداشت اما حالا آنچنان شیفته اون مرد بود که نمیتونست بدون اون زندگی کنه مخصوصا الان که یه پسر کوچولو بامزه بخاطرش داشت اما لیام بخاطر واکسنی که زده بود بی حال بود
کوک:خوابت میاد پسرم بریم خونه بخوابیم؟
لیام سرشو تکون داد
داریا:قربونش برم بریم خونه
داریا لیام رو تو بغلش گرفت و باهم رفتن لیام تو ماشین خوابش برد کوک یه حوله گرم رو تختشون انداخت و لیام رو روش گذاشت و بعد عوض کردن لباساشون کنار پسر کوچولوشون دراز کشیدن داریا دستشو رو شکم پسرش گذاشت و نوازش میکرد و بعد هردو به هم خیره شدن
کوک:ممنون
دکتر:بزاریدش رو تخت
کوک لیام رو رو تخت نشوند
دکتر بلند شد کنار تخت لیام وایساد و روبه لیام گفت
دکتر:ببینم پسرمون گریه نمیکنه اگه بهش...آبنبات بدم
داریا:معلومه که گریه نمیکنه
دکتر به لیام آبنبات داد و اونم از خدا خواسته گرفت دکتر سوزن رو آماده کرد شلوار لیام کوتاه بود و راحت میشد پاچشو بالا داد کمی لیام هم مشغول لیس زدن آبنباتش بود که دردی رو رو پاش حس کرد و پرید یه دفع شروع کرد گریه کردن
کوک:تموم شد عزیزدلم تموم شد
کوک لیام رو تو بغلش گرفت
دکتر:ممکنه چون روزه اوله پاش درد بگیره پس به پاش حوله داغ بزنید
داریا:ممنونم پسرم گریه نکن تموم شد
هردو از مطب خارج شدن کوک لیام رو به داریا داد
داریا:پسرم میخوایم بریم پارکا گریه نکن باشه عزیزم؟
لیام:اوما(بغض)
داریا:جان مامان
لیام:د د(همون بریم پارک)
کوک:امروز هرچی پسرم بگه به شرطی که گریه نکنه
کوک اشکایه لیام رو پاک کرد هردو نشستن تو ماشین کوک یه پارک خیلی قشنگ و بزرگ پیدا کرد لیام ذوق داشت باهم پیاده شدن رفتن
داریا:بخاطر پاش نمیتونیم چیزه انچنانی سوار شه مگر اینکه خودمم بهش اضافه شم
کوک:منم نگاتون میکنم
داریا:نمیشه باید بیای هولمون بدی
داریا همراه لیام سمت تاب رفت اول خودش نشست بعد لیام رو رو پاش نشوند کوک هم شروع کرد هول دادن دخترک هیچ وقت تاب سوار نشده بود چون بیشتر زندگیش رو تو تاریکی و وحشت گذرونده بود هیچ وقت فکر نمیکرد خانواده خودش رو داشته باشه فکر نمیکرد عاشق مردی بشه که اونم دسته کمی از کسایی که زندونیش کردن نداشت اما حالا آنچنان شیفته اون مرد بود که نمیتونست بدون اون زندگی کنه مخصوصا الان که یه پسر کوچولو بامزه بخاطرش داشت اما لیام بخاطر واکسنی که زده بود بی حال بود
کوک:خوابت میاد پسرم بریم خونه بخوابیم؟
لیام سرشو تکون داد
داریا:قربونش برم بریم خونه
داریا لیام رو تو بغلش گرفت و باهم رفتن لیام تو ماشین خوابش برد کوک یه حوله گرم رو تختشون انداخت و لیام رو روش گذاشت و بعد عوض کردن لباساشون کنار پسر کوچولوشون دراز کشیدن داریا دستشو رو شکم پسرش گذاشت و نوازش میکرد و بعد هردو به هم خیره شدن
۱۱.۷k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.