{{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }}
{{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }}
پارت 18
یه جون : با من کار داشتین قربان
جونگکوک بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت
جونگکوک : مگه بهت نگفتم درخواست شرکت چا رو رد کن
یه جون : قربان اونا ازمون درخواست سرمایه گذاری کرد انگار برای یه هتل شون بیشتر از بوجش خرج کردن
جونگکوک سرش رو بلند کرد و به صندلی اش تکیه داد و با لحن عصبانی گفت
جونگکوک : این که بوجه اونا کم شده و نیاز به سرمایه گذاری دارن به ما مربوط نیست ما کاری رو میکنیم که به نفع شرکت باشه
یه جون : اما قربان.....
جونگکوک : وقتی گفت نه یعنی نه حالا میتونی بری یادت نره بهشون ایمیل بزنی و بگی که شراکت باهاشون رو قبول نمیکنیم
یه جون : چشم قربان
دستيار جونگکوک از اوتاق خارج شد و جونگکوک دوباره به صندلی اش تکیه داد و چشماش رو بست و با خوداش گفت
جونگکوک.......
تو کی هستی چرا انقدر ذهن منو مشغول خودت کردی چرا اون نگاه پر از نفرتت همش جلوی چشمامه
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}
نسیمه ملایمی لای موهاشون میوزید و قدم زدن روی اون پل آرومش میکرد و اجازه میداد تا فکر کنه به مشکلات اش
به غرورش که توسط اون پسر شکسته شد نمیدونست این حد تنفرش از اون پسر بخاطر این بود که غرورش رو شکسته بود یا اینک عشقش رو به تمسخر گرفته بود وقتی به عشقی که داشت فکر میکرد پوزخند روی لبش اومد نزدیک میل های پل شد و نفس عميقي کشید
ات........
همه عاشق میشن منم عاشق شدم ولی عشقی که تبدیل به نفرت شد
هر کاری میکنم که تقاص به تمسخر گرفت منو پس بدی باید فکر کنم چیکار میتونم بکونی اما حرفی فکر میکنم تنها راهی که به نظرم میرسه
این که یه پولی دستم بیاد تا بتونم چند برابرش کنم
اما چطور اگه کسی رو میشناختم ازش قرض اما کسی نیست
که این همه پول بهم قرض بده اوفففف چیکار کنم
ا،ت غرقه افکارش بود پسر جوانی که نزدیک میل های پل بود نظرش رو جلب کرد انگار سعی میکرد از پل بپره ا،ت به سمت رفت و صداش زد
ا،ت : هی پسر داری چیکار میکنی
اما اون جوابی بهش نداد و با دیدن ا،ت سری تر پاش رو اون طرف میل گذاشت همين که میخواست بپره ا،ت زود بازوش رو گرفت
ا،ت : چیکار میکنی بچه جون
اما اون پسر بازم جوابی نداد و سعی میکرد و بازوش رو از دست ا،ت بیرون بکشه برادر اون پسر که شاهد این اتفاق بود
و دید اینکه اون دوختر چطور برادرش رو نجات داد تعجب کرد و زود به سمت اونا رفت
و با کمک ا،ت برادرش رو به این طرف میل ها آوردن و به راننده که کنارش بود گفت که برادر کوچکترش رو به ماشین ببرین
اون پسری که ا،ت نجاتش داده بود میگفت که ولش کنن برادر اون پسر بعد از رفتن برادر کوچکش روبه ا،ت گفت.........ادامه دارد
پارت 18
یه جون : با من کار داشتین قربان
جونگکوک بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت
جونگکوک : مگه بهت نگفتم درخواست شرکت چا رو رد کن
یه جون : قربان اونا ازمون درخواست سرمایه گذاری کرد انگار برای یه هتل شون بیشتر از بوجش خرج کردن
جونگکوک سرش رو بلند کرد و به صندلی اش تکیه داد و با لحن عصبانی گفت
جونگکوک : این که بوجه اونا کم شده و نیاز به سرمایه گذاری دارن به ما مربوط نیست ما کاری رو میکنیم که به نفع شرکت باشه
یه جون : اما قربان.....
جونگکوک : وقتی گفت نه یعنی نه حالا میتونی بری یادت نره بهشون ایمیل بزنی و بگی که شراکت باهاشون رو قبول نمیکنیم
یه جون : چشم قربان
دستيار جونگکوک از اوتاق خارج شد و جونگکوک دوباره به صندلی اش تکیه داد و چشماش رو بست و با خوداش گفت
جونگکوک.......
تو کی هستی چرا انقدر ذهن منو مشغول خودت کردی چرا اون نگاه پر از نفرتت همش جلوی چشمامه
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}
نسیمه ملایمی لای موهاشون میوزید و قدم زدن روی اون پل آرومش میکرد و اجازه میداد تا فکر کنه به مشکلات اش
به غرورش که توسط اون پسر شکسته شد نمیدونست این حد تنفرش از اون پسر بخاطر این بود که غرورش رو شکسته بود یا اینک عشقش رو به تمسخر گرفته بود وقتی به عشقی که داشت فکر میکرد پوزخند روی لبش اومد نزدیک میل های پل شد و نفس عميقي کشید
ات........
همه عاشق میشن منم عاشق شدم ولی عشقی که تبدیل به نفرت شد
هر کاری میکنم که تقاص به تمسخر گرفت منو پس بدی باید فکر کنم چیکار میتونم بکونی اما حرفی فکر میکنم تنها راهی که به نظرم میرسه
این که یه پولی دستم بیاد تا بتونم چند برابرش کنم
اما چطور اگه کسی رو میشناختم ازش قرض اما کسی نیست
که این همه پول بهم قرض بده اوفففف چیکار کنم
ا،ت غرقه افکارش بود پسر جوانی که نزدیک میل های پل بود نظرش رو جلب کرد انگار سعی میکرد از پل بپره ا،ت به سمت رفت و صداش زد
ا،ت : هی پسر داری چیکار میکنی
اما اون جوابی بهش نداد و با دیدن ا،ت سری تر پاش رو اون طرف میل گذاشت همين که میخواست بپره ا،ت زود بازوش رو گرفت
ا،ت : چیکار میکنی بچه جون
اما اون پسر بازم جوابی نداد و سعی میکرد و بازوش رو از دست ا،ت بیرون بکشه برادر اون پسر که شاهد این اتفاق بود
و دید اینکه اون دوختر چطور برادرش رو نجات داد تعجب کرد و زود به سمت اونا رفت
و با کمک ا،ت برادرش رو به این طرف میل ها آوردن و به راننده که کنارش بود گفت که برادر کوچکترش رو به ماشین ببرین
اون پسری که ا،ت نجاتش داده بود میگفت که ولش کنن برادر اون پسر بعد از رفتن برادر کوچکش روبه ا،ت گفت.........ادامه دارد
۱.۶k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.