{{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم}}
{{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم}}
پارت 20
جی هون : از دیروز منتظر زنگ شما بودم
ا،ت : ببخشید نمیدونست که منتظر هستین وگرنه زودتر زنگ میزدم
جی هون : اشکالی نداره راستش میخوام شمارو ببینم
ا،ت : البته کجا همدیگه رو ببینیم
جی هون : براتون ماشین میفرستم
ا،ت : لازم نیست خودم میام شما آدرس رو بگیرن
جی هون : نه نمیشه آدرس خونتون رو بگین
ا،ت : باشه
آدرس خونش رو داد و گوشی رو قطع کرد از روی تخت بلند شد
و بعد از پوشیدن لباسش از خونه خارج شد
و به سمت ماشین که جلوی در بود رفت و سوار ماشین شد بعد از نمیه ساعت جلوی یه عمارت خیلی قشنگ وایستادم
و پیاده شد وارد عمارت شد خدمتکار به سمت اومد و به سالون راهنماییش کرد که جی هون با پدرم و مادر اش نشست بودن ا،ت به سمت اون رفت و روی مبل نشست
جی هون : خوش اومدین
ا،ت : ممنونم من فکر نمیکردم قرار مون توی خونه شما باشه
جی هون : میدونم ولی پدر مادرم میخواستن ترو ببینن
م/جی هون : ما میخواستیم شخصن ازت تشکر کنیم
پ/جی هون : تو لطفا بزرگي در حق ما کردی فقد با یه تشکر نمیتونم جبران کنیم پس هر خواستی از ما داری بگو انجام میدیم
ا،ت : نه لازم نیست من.......
جی هون : همینطور که پدر گفت ما به تو مدیونیم هر خواستی از ما داری بگو من خودم سری انجامش میدم
ا،ت کمی در فکر فرو رفت هنوزم اون کاری که اون پسر کرده بود عصبانی بود نمیتونست حتا یک لحظه فراموش کنه چجوری غرورش رو شکسته
باید برای اینکه کارش رو تلافی کنه باید پول دار باشه
پس باید از هوشش استفاده میکرد پس فکری به سرش زد روبه جی هون گفت
ا،ت : الآن که شما خیلی اسرار میکنی باشه اما باید یکم فکر کنم
جی هون : باشه هر جور راهت هستین
ا،ت انگار که چیزی یادش آومده باشه گفت
ا،ت : میشه برادر تون رو ببینم
جی هون : بله حتما از این طرف
جی هون بلند شد و به سمت پله ها رفت ا،ت تعظيم کوتاهی کرد و
به دنبال جی هون رفت
جلوی اوتاق وایستاده و وارد اتاق شدن که اون پسر توی بالکون اوتاقش وایستاده بود و با دیدن اونا به سمتش اومد که جی هون روبه برادراش گفت
جی هون : یورام ایشون دوختری هستن که دیروز نجاتت داد
ا،ت : سلام من جوی ا،ت هستم
اون پسر بدون اینکه توجه بهش بکنه روی تخت نشست ا،ت روبه
جی هون گفت
ا،ت : اگه میشه میتونید مارو تنها بزارید
جی هون : باشه حتما
جی هون از اوتاق خارج شد و ا،ت روی مبلی که کنار تخت بود نشست لحن مهربونی رو به اون پسر گفت
ا،ت : میشه حرف بزنیم
یورام : در مورد چی حرف بزنیم تو چرا نجاتم دادی.......ادامه دارد
پارت 20
جی هون : از دیروز منتظر زنگ شما بودم
ا،ت : ببخشید نمیدونست که منتظر هستین وگرنه زودتر زنگ میزدم
جی هون : اشکالی نداره راستش میخوام شمارو ببینم
ا،ت : البته کجا همدیگه رو ببینیم
جی هون : براتون ماشین میفرستم
ا،ت : لازم نیست خودم میام شما آدرس رو بگیرن
جی هون : نه نمیشه آدرس خونتون رو بگین
ا،ت : باشه
آدرس خونش رو داد و گوشی رو قطع کرد از روی تخت بلند شد
و بعد از پوشیدن لباسش از خونه خارج شد
و به سمت ماشین که جلوی در بود رفت و سوار ماشین شد بعد از نمیه ساعت جلوی یه عمارت خیلی قشنگ وایستادم
و پیاده شد وارد عمارت شد خدمتکار به سمت اومد و به سالون راهنماییش کرد که جی هون با پدرم و مادر اش نشست بودن ا،ت به سمت اون رفت و روی مبل نشست
جی هون : خوش اومدین
ا،ت : ممنونم من فکر نمیکردم قرار مون توی خونه شما باشه
جی هون : میدونم ولی پدر مادرم میخواستن ترو ببینن
م/جی هون : ما میخواستیم شخصن ازت تشکر کنیم
پ/جی هون : تو لطفا بزرگي در حق ما کردی فقد با یه تشکر نمیتونم جبران کنیم پس هر خواستی از ما داری بگو انجام میدیم
ا،ت : نه لازم نیست من.......
جی هون : همینطور که پدر گفت ما به تو مدیونیم هر خواستی از ما داری بگو من خودم سری انجامش میدم
ا،ت کمی در فکر فرو رفت هنوزم اون کاری که اون پسر کرده بود عصبانی بود نمیتونست حتا یک لحظه فراموش کنه چجوری غرورش رو شکسته
باید برای اینکه کارش رو تلافی کنه باید پول دار باشه
پس باید از هوشش استفاده میکرد پس فکری به سرش زد روبه جی هون گفت
ا،ت : الآن که شما خیلی اسرار میکنی باشه اما باید یکم فکر کنم
جی هون : باشه هر جور راهت هستین
ا،ت انگار که چیزی یادش آومده باشه گفت
ا،ت : میشه برادر تون رو ببینم
جی هون : بله حتما از این طرف
جی هون بلند شد و به سمت پله ها رفت ا،ت تعظيم کوتاهی کرد و
به دنبال جی هون رفت
جلوی اوتاق وایستاده و وارد اتاق شدن که اون پسر توی بالکون اوتاقش وایستاده بود و با دیدن اونا به سمتش اومد که جی هون روبه برادراش گفت
جی هون : یورام ایشون دوختری هستن که دیروز نجاتت داد
ا،ت : سلام من جوی ا،ت هستم
اون پسر بدون اینکه توجه بهش بکنه روی تخت نشست ا،ت روبه
جی هون گفت
ا،ت : اگه میشه میتونید مارو تنها بزارید
جی هون : باشه حتما
جی هون از اوتاق خارج شد و ا،ت روی مبلی که کنار تخت بود نشست لحن مهربونی رو به اون پسر گفت
ا،ت : میشه حرف بزنیم
یورام : در مورد چی حرف بزنیم تو چرا نجاتم دادی.......ادامه دارد
۶.۲k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.