پارت ۷۶ : سکوتی تو ماشین بود که وقتی تنها باشی داریش . دو
پارت ۷۶ : سکوتی تو ماشین بود که وقتی تنها باشی داریش . دو سه دقیقه بعد در ماشین رو باز کردم و رفتم بیرون .
هوای ابری و تمام زمین سفید بود .
در ماشین باز شد. صورتمو برگردوندم و به وی نگا کردم . از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد .
دستاش پشت بود ....... به من چه اومد کنارم تا اومد چیزی بگه گفتم : میدونم حرفم بد بود ...... متاسفم .
دست چپشو جلوم آورد . یک گل صورتی قرمز تو دستش بود . دوتا دستام و جلوی دهنم گذاشتم و جیغ کشیدم .
بدون اینکه گل رو از دستش بگیرم بغلش کردم . در گوشش گفتم : ممنونم ازت که منو بخشیدی .
از بغلش بیرون اومدم و خندیدم .
بعد چند ثانیه گفتم : خب ....... می میگی چی شده ؟؟؟؟ وی : اِاِیییی بابا به خدا حالم خوبه من : نمیگی بهم . بعد چند دقیقه گفت : خب ..........من ت تو گوشی ..... .
فهمیدم چی رو دیده وای نه .
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم : اَاَاَییییی میدونم حتما شینتا رو تو گوشیم دیدی .
متعجب بود . گفت : ت تو اون رو میشناسی من : خب ...... شینتا یک پسره !!! شینتا فکر میکنه من زنشم واقعا ازش متنفرم ، مطمئنم که تورو ببینه ...... انگشت اشاره اش و روی لبم گذاشت و گفت : هیششش دیگه چیزی نگو .
دست به کمر وایستاد و پوست لب پایینیشو می کند . بعد سه دقیقه گفتم : وی ...... حالا که تو فهمیدی منم یک چیزی میخوام بفهمم !!!!! نگام کرد . گفتم : اون شب رو یادت میاد که من تو رستوران بیهوش شدم جیهوپ به اون دختره چی گفته ؟؟؟؟؟؟ وی : خب ..... یکم سخته بگم من : ایشش بگو دیگه وی : گفته که این دختره ماله منه الان هر چی بشه من باید جوابشو بدم بلند گفتم : اینو جیهوپ گفته وی : خب آره .
خشکم زد .
وی چشاش و ریز کرده بود و لبخند خبیثانه ای زد و گفت : میای یکم شیطونی کنیم من : مثلا چی ؟؟؟؟ وی : اینکه هر کی دیر تر به خونه برسه باید امشب اون رو تحریک کنه من : خیلی منحرفی ولی باشه .
با شمارش معکوس دویدیم . تو اون همه برف می دویدیم . مثل پرنده های بی بال که میخوام پرواز کنن .
با تمام تلاش می دویدیم و می خندیدیم . توی خیابون ها کوچه ها همه جا دویدیم و بالاخره رسیدیم .
من زود تر رسیدم .
هر دومون نفس نفس میزدیم . لپ هاش قرمز شده بود و موهاش خیس .
رفتیم تو خونه . جونگ کوک با تعجب بهمون نگا کرد . گفت : شما خوبین من : آ آر......ه واییی . هم نفس نفس میزدم و هم حرف .
روی مبل نشستم و پتو و روی خودم کشیدم . همه نشستیم فیلم inception رو نگا کردیم .
همشون خوابیده بودن به جز جیمین . وقتی فیلم تموم شد بلند شد و رفت بالا . منم سریع بلند شدم و پتو مو روی زمین انداختم و رفتم پیش جیمین . وسط پله ها گفتم : جیمین یک لحظه وایسا . برگشت و نگام کرد گفتم : خوبی؟؟؟ جیمین : آره خوبم من : ولی تو چند روز تو فکری . یکم اخم هاش تو هم رفت و سرشو اون وری کرد . گفتم : چیزی شده . دست چپم و روی سینه راستش کشیدم . نگام کرد .
هوای ابری و تمام زمین سفید بود .
در ماشین باز شد. صورتمو برگردوندم و به وی نگا کردم . از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد .
دستاش پشت بود ....... به من چه اومد کنارم تا اومد چیزی بگه گفتم : میدونم حرفم بد بود ...... متاسفم .
دست چپشو جلوم آورد . یک گل صورتی قرمز تو دستش بود . دوتا دستام و جلوی دهنم گذاشتم و جیغ کشیدم .
بدون اینکه گل رو از دستش بگیرم بغلش کردم . در گوشش گفتم : ممنونم ازت که منو بخشیدی .
از بغلش بیرون اومدم و خندیدم .
بعد چند ثانیه گفتم : خب ....... می میگی چی شده ؟؟؟؟ وی : اِاِیییی بابا به خدا حالم خوبه من : نمیگی بهم . بعد چند دقیقه گفت : خب ..........من ت تو گوشی ..... .
فهمیدم چی رو دیده وای نه .
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم : اَاَاَییییی میدونم حتما شینتا رو تو گوشیم دیدی .
متعجب بود . گفت : ت تو اون رو میشناسی من : خب ...... شینتا یک پسره !!! شینتا فکر میکنه من زنشم واقعا ازش متنفرم ، مطمئنم که تورو ببینه ...... انگشت اشاره اش و روی لبم گذاشت و گفت : هیششش دیگه چیزی نگو .
دست به کمر وایستاد و پوست لب پایینیشو می کند . بعد سه دقیقه گفتم : وی ...... حالا که تو فهمیدی منم یک چیزی میخوام بفهمم !!!!! نگام کرد . گفتم : اون شب رو یادت میاد که من تو رستوران بیهوش شدم جیهوپ به اون دختره چی گفته ؟؟؟؟؟؟ وی : خب ..... یکم سخته بگم من : ایشش بگو دیگه وی : گفته که این دختره ماله منه الان هر چی بشه من باید جوابشو بدم بلند گفتم : اینو جیهوپ گفته وی : خب آره .
خشکم زد .
وی چشاش و ریز کرده بود و لبخند خبیثانه ای زد و گفت : میای یکم شیطونی کنیم من : مثلا چی ؟؟؟؟ وی : اینکه هر کی دیر تر به خونه برسه باید امشب اون رو تحریک کنه من : خیلی منحرفی ولی باشه .
با شمارش معکوس دویدیم . تو اون همه برف می دویدیم . مثل پرنده های بی بال که میخوام پرواز کنن .
با تمام تلاش می دویدیم و می خندیدیم . توی خیابون ها کوچه ها همه جا دویدیم و بالاخره رسیدیم .
من زود تر رسیدم .
هر دومون نفس نفس میزدیم . لپ هاش قرمز شده بود و موهاش خیس .
رفتیم تو خونه . جونگ کوک با تعجب بهمون نگا کرد . گفت : شما خوبین من : آ آر......ه واییی . هم نفس نفس میزدم و هم حرف .
روی مبل نشستم و پتو و روی خودم کشیدم . همه نشستیم فیلم inception رو نگا کردیم .
همشون خوابیده بودن به جز جیمین . وقتی فیلم تموم شد بلند شد و رفت بالا . منم سریع بلند شدم و پتو مو روی زمین انداختم و رفتم پیش جیمین . وسط پله ها گفتم : جیمین یک لحظه وایسا . برگشت و نگام کرد گفتم : خوبی؟؟؟ جیمین : آره خوبم من : ولی تو چند روز تو فکری . یکم اخم هاش تو هم رفت و سرشو اون وری کرد . گفتم : چیزی شده . دست چپم و روی سینه راستش کشیدم . نگام کرد .
۴۴.۳k
۰۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.