پارت ۷۵ : وایی حواسم کجاس .
پارت ۷۵ : وایی حواسم کجاس .
جونگ کوک بدو بدو اومد و گفت : خوبی ؟؟؟ چیزیت نشد .
نمی تونستم چیزی بگم .
گفت : دست نزن .
رو زمین نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که با دست چپش مچ راستم و گرفت و گفت : بهت میگم دست نزن !!!! مهم نیست شکسته ..... مهم خودتی .
دستم و ول کرد گفتم : پس خودت هم دست نزن جونگ کوک : تو دختری من پسرم چیزیم نمیشه .
حرصم در اومد .
بلند شد و شیشه هارو تو سطل اشغال پرت کرد و یک چشمک زد و گفت : مراقب خودت باش . .
لبخندی زدم .
هورررا ظرف ها تموم شد سریع رفتم بالا .
دم در اتاق وی وایستاده بودم . بعد چند ثانیه در زدم و رفتم تو اتاق . لبه پنجره نشسته بود پاهاشو تو خودش جمع کرده بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود و بیرون رو نگا میکرد .
گفتم : وی ........ حالت خوبه ؟؟؟؟ جوابمو نداد .
رفتم کنارش نگام کرد و خنده ای زد و گفت : آره خوبم من : به من دروغ نگو . هیچی نگفت . بعد چند دقیقه گفتم : بلند شو بریم بیرون . هیچی به جز سکوت نشنیدم گفتم : کار مهمی باهات دارم وی : هر چی هست همین جا بگو من : ازت خواهش میکنم بیا بریم .
نگاهی بهم کرد و گفت : برای چی بیرون من : چون دیدنیه . از اون جا اومد پایین و گفت : چون تو میگی باشه قبول میکنم . یک کاپشن سیاه پوشید و منم یک لباس خیلی گرم سفید که روی قفسه سینه ام مروارید های سیاه داشت . رفتیم پایین داشتیم می رفتیم که کوکی رو دیدم که داره ما رو نگا میکنه . سریع رفتم پیشش و در گوشش گفتم : وی حالش خوب نیست میخوام بفهمم چی شده ..... ببخشید ولی مجبورم باهاش تنها باشم جونگ کوک : برو اگه فهمیدی به منم بگو ولی اینو بدون که به این راحتیا نمیگه . سریع سوار ماشین شدم گفت : چرا موندی من : ایششش یک جوری به آدم نگا میکنن که انگار دختر ندیدن وی : خب واقعا دختری به زیبایی تو ندیدن من : اِاِاِاِاِ .
خندیدیم . حرکت کرد . بازم همون سکوت ترسناک بود . کنار زد گفتم : چی شد ؟؟؟!!! وی : الان میام . رفت بیرون . کجا رفت .
نمیدونم .):
منتظرش موندم .
بعد چند دقیقه با دوتا لیوان اومد تو ماشین . گفتم : اینا چین ؟؟؟؟؟ وی : شیر کاکائو داغ بخور تا گرمه .
یکی بهم داد .
یکم خوردم . حرکت کرد . یک جایی رفت که هیچ کس و هیچ ماشینی نبود . ماشین رو خاموش کرد گفتم : اینجا دیگه کجاس وی : اینجا ...... هیچ کس نیست مخصوصا مضاحم .
نگاش کردم . منظورش از مضاحم چی بود . بعد چند دقیقه گفتم : وی .... وی : بله من : چرا امروز اصلا حالت خوب نبود وی : نه من که حالم خوبه من : وی ...... من تورو میشناسم چی شده چی دیدی که نمیگی وی : بابا نایکا ولم کن من خوبم ......من : اگه نگی خودمو می کشم .
در ماشینو باز کردم که مچ دست چپم و اینقدر محکم گرفت و با عصبانیت گفت : تو هیچ کاری نمیکنی .
از عصبانیت نفس نفس میزد . بعد چند دقیقه مچ دستم و ول کرد خیلی درد گرفته بود دستم .
جونگ کوک بدو بدو اومد و گفت : خوبی ؟؟؟ چیزیت نشد .
نمی تونستم چیزی بگم .
گفت : دست نزن .
رو زمین نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که با دست چپش مچ راستم و گرفت و گفت : بهت میگم دست نزن !!!! مهم نیست شکسته ..... مهم خودتی .
دستم و ول کرد گفتم : پس خودت هم دست نزن جونگ کوک : تو دختری من پسرم چیزیم نمیشه .
حرصم در اومد .
بلند شد و شیشه هارو تو سطل اشغال پرت کرد و یک چشمک زد و گفت : مراقب خودت باش . .
لبخندی زدم .
هورررا ظرف ها تموم شد سریع رفتم بالا .
دم در اتاق وی وایستاده بودم . بعد چند ثانیه در زدم و رفتم تو اتاق . لبه پنجره نشسته بود پاهاشو تو خودش جمع کرده بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود و بیرون رو نگا میکرد .
گفتم : وی ........ حالت خوبه ؟؟؟؟ جوابمو نداد .
رفتم کنارش نگام کرد و خنده ای زد و گفت : آره خوبم من : به من دروغ نگو . هیچی نگفت . بعد چند دقیقه گفتم : بلند شو بریم بیرون . هیچی به جز سکوت نشنیدم گفتم : کار مهمی باهات دارم وی : هر چی هست همین جا بگو من : ازت خواهش میکنم بیا بریم .
نگاهی بهم کرد و گفت : برای چی بیرون من : چون دیدنیه . از اون جا اومد پایین و گفت : چون تو میگی باشه قبول میکنم . یک کاپشن سیاه پوشید و منم یک لباس خیلی گرم سفید که روی قفسه سینه ام مروارید های سیاه داشت . رفتیم پایین داشتیم می رفتیم که کوکی رو دیدم که داره ما رو نگا میکنه . سریع رفتم پیشش و در گوشش گفتم : وی حالش خوب نیست میخوام بفهمم چی شده ..... ببخشید ولی مجبورم باهاش تنها باشم جونگ کوک : برو اگه فهمیدی به منم بگو ولی اینو بدون که به این راحتیا نمیگه . سریع سوار ماشین شدم گفت : چرا موندی من : ایششش یک جوری به آدم نگا میکنن که انگار دختر ندیدن وی : خب واقعا دختری به زیبایی تو ندیدن من : اِاِاِاِاِ .
خندیدیم . حرکت کرد . بازم همون سکوت ترسناک بود . کنار زد گفتم : چی شد ؟؟؟!!! وی : الان میام . رفت بیرون . کجا رفت .
نمیدونم .):
منتظرش موندم .
بعد چند دقیقه با دوتا لیوان اومد تو ماشین . گفتم : اینا چین ؟؟؟؟؟ وی : شیر کاکائو داغ بخور تا گرمه .
یکی بهم داد .
یکم خوردم . حرکت کرد . یک جایی رفت که هیچ کس و هیچ ماشینی نبود . ماشین رو خاموش کرد گفتم : اینجا دیگه کجاس وی : اینجا ...... هیچ کس نیست مخصوصا مضاحم .
نگاش کردم . منظورش از مضاحم چی بود . بعد چند دقیقه گفتم : وی .... وی : بله من : چرا امروز اصلا حالت خوب نبود وی : نه من که حالم خوبه من : وی ...... من تورو میشناسم چی شده چی دیدی که نمیگی وی : بابا نایکا ولم کن من خوبم ......من : اگه نگی خودمو می کشم .
در ماشینو باز کردم که مچ دست چپم و اینقدر محکم گرفت و با عصبانیت گفت : تو هیچ کاری نمیکنی .
از عصبانیت نفس نفس میزد . بعد چند دقیقه مچ دستم و ول کرد خیلی درد گرفته بود دستم .
۴۷.۴k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.