اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت66

داخل ماشین نشسته بودم و آدمای سالار بدون هیچ بی احترامی باهام رفتار میکردن!!!

بلاخره بعد از یه ربع که تو راه بودیم به عمارت بزرگ و قشنگی رسیدیم که با دیدنش برق از سرم پرید...

جلال ماشین و نگه داشت و همزمان که داشت ماشین و خاموش میکرد گفت:

-پیاده شید!!!

بدون اینکه چیزی بگم به حرفش گوش دادم و از ماشین پیاده شدم!!

حیاط خونه پر از آدم بود که معلوم بود خدمتکارای اینجا هستن!!

گنگ به دور و اطرافم نگاه میکردم و واسم سوال شده بود که چرا آوردن اینجا منو؟!
مگه نباید میبردن پیش سالار؟!
به این خونه نمیاد که واسه اون باشه ، اینجا بیشتر شبیه خونه ی اربابه!!!

تو همین فکرا بودم که جلال خطاب به من گفت:

-چند دقیقه اینجا منتظر بمون تا بیام!!

سری تکون دادم و به ماشین تکیه زدم و غرق شده بودم تو محیط دورم!!

هرکی از کنارم رد میشد یه طوری نگاهم میکرد و حتی گاهی اوقات پچ پچ هایی هم راجبم میکردن من متوجه نمیشدم!!!

سرم و پایین انداختم و داشتم با گوشه ی روسریم بازی میکردم که با صدای دختری سرمو بلند کردم:

-خدمتکار جدیدی؟!

سوالی نگاهش کردم و گفتم:

+چی؟!

به مسخره خندید و گفت:

-میگم خدمتکار جدیدی؟! تازه اومدی برای کار تو عمارت...
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت67به دختره خیره شدم و با خودم گفتم:+پس حد...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت68فکر کنم این دوتا از فضولای این عمارت بو...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت65وحشت زده نگاهش کردم که روبه یکی از آدما...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت64متوجه ی نگاه های سنگین عماد رو خودم شدم...

پارت ۲خونه من آن چنان بزرگ نیست ولی برای یک نفر خوبه ، نگاه ...

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۹

Part ¹³¹ا.ت ویو:دست از نگاه کردن کشیدم و دوباره در افکار خود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط