Chapter 2
Chapter 2
Lucky-bloody#
پارت ۲۷
میری نزدیکش و بغلش میکنی
+عووووو....عیب نداره بالاخره این ازدواج که واقعی نیست بعد از اینکه خطر ازم دور بشه دیگه زن و شوهر نیستیم
~نخیر خیلیم واقعیه
کوک هولت میده و دستاشو میزاره رو چشاش
-دیگه با من حرف نزنین....قلب منو شکستین
اینگوک دستشو میاره بالا و میزنه پشت کله کوک و کوکم دستشو میزاره پشت گردنش
-چرا میزنی؟
~دوتا دلیل داره....یک اینکه زن منو هول دادی...دو اینکه بچه بازی در نیار باهم شب میریم بیرون
+هوی...بمن نگو زنم...بدم میاد ازین کلمه
اینگوک روشو میکنه سمتت
~چه خوشت بیاد چه نه بالاخره زنمی
+چش....
میری تو و لباساتو میزاری رو تخت و دوباره می ی سمت در
+خیلی خب برید بیرون میخوام لباسامو عوض کنم
~ولی همین که تنته خوشگل تره
+نخیر نیست،انقد گشاده توش گم میشم
~ولی کیوت میشی
کوک پشت لباس اینگوکو میگیره و میکشتش بیرونو توم درو میبندی و میخندی،میری سمت تخت و لباسارو نگاه میکنی،یه بلوز آستین بلند و یقه اسکی سفید ولی نرم با یه شلوار جذب مشکلی
+اینا خیلی گرمن....البته دیگه داره زمستون میشه...
لباساتو میپوشی و پتوهایی که پهن کردی و جم میکنی،میری سمت آیینه و موهاتو شونه میکنی،چون کوتاه بودن زود خشک شده بودن و نیازیم به سشوار نداشتی
از اتاق میری بیرون
+خب...حالا باید چیکار کنم؟
میری تو راهرو و سعی میکنی بیشتر با محیط اشنا بشی که به یه اتاق که درش بسته بود برخورد میکنی و صدای کوک و اینگوک و هیونجو رو میشنوی که نشستن دور هم و دارن در مورد یچیزی حرف میزنن،میری پشت در قایم میشی و به حرفاشون گوش میدی
#تا کی میخوای مخفیش کنی؟
~تا وقتی که خودشو نشون بده
#بهتر نیست مراسمو برگزار کنیم تا تو دامش بیفته؟
-ولی نمیتونیم همچین ریسکی کنیم،کلی آدم جونشون تو خطر میفته
~راست میگه....باید یه فکر بهتر کنیم دربارش
فهمیدی که دارن در مورد جیسونگ حرف میزنن،وقتی حرفاشونو تا اینجا شنیدی یه فکر به سرت زد و درو باز کردی و دویدی سمتشون
+من یه فکری دارم
همشون با چشای گرد شده زل زده بودن بهت
-داشتی گوش میکردی؟
سرتو تکون میدی
+اره....مگه چیه
هیونجو اروم میخنده
#قرار بود حرفامون کاملا سری باشه
+در برابر من قرار نیست چیزی سری بمونه....بعدشم شما ها خنگین که نمیدونین چجوری راه حل پیدا کنین
🍃🗿
Lucky-bloody#
پارت ۲۷
میری نزدیکش و بغلش میکنی
+عووووو....عیب نداره بالاخره این ازدواج که واقعی نیست بعد از اینکه خطر ازم دور بشه دیگه زن و شوهر نیستیم
~نخیر خیلیم واقعیه
کوک هولت میده و دستاشو میزاره رو چشاش
-دیگه با من حرف نزنین....قلب منو شکستین
اینگوک دستشو میاره بالا و میزنه پشت کله کوک و کوکم دستشو میزاره پشت گردنش
-چرا میزنی؟
~دوتا دلیل داره....یک اینکه زن منو هول دادی...دو اینکه بچه بازی در نیار باهم شب میریم بیرون
+هوی...بمن نگو زنم...بدم میاد ازین کلمه
اینگوک روشو میکنه سمتت
~چه خوشت بیاد چه نه بالاخره زنمی
+چش....
میری تو و لباساتو میزاری رو تخت و دوباره می ی سمت در
+خیلی خب برید بیرون میخوام لباسامو عوض کنم
~ولی همین که تنته خوشگل تره
+نخیر نیست،انقد گشاده توش گم میشم
~ولی کیوت میشی
کوک پشت لباس اینگوکو میگیره و میکشتش بیرونو توم درو میبندی و میخندی،میری سمت تخت و لباسارو نگاه میکنی،یه بلوز آستین بلند و یقه اسکی سفید ولی نرم با یه شلوار جذب مشکلی
+اینا خیلی گرمن....البته دیگه داره زمستون میشه...
لباساتو میپوشی و پتوهایی که پهن کردی و جم میکنی،میری سمت آیینه و موهاتو شونه میکنی،چون کوتاه بودن زود خشک شده بودن و نیازیم به سشوار نداشتی
از اتاق میری بیرون
+خب...حالا باید چیکار کنم؟
میری تو راهرو و سعی میکنی بیشتر با محیط اشنا بشی که به یه اتاق که درش بسته بود برخورد میکنی و صدای کوک و اینگوک و هیونجو رو میشنوی که نشستن دور هم و دارن در مورد یچیزی حرف میزنن،میری پشت در قایم میشی و به حرفاشون گوش میدی
#تا کی میخوای مخفیش کنی؟
~تا وقتی که خودشو نشون بده
#بهتر نیست مراسمو برگزار کنیم تا تو دامش بیفته؟
-ولی نمیتونیم همچین ریسکی کنیم،کلی آدم جونشون تو خطر میفته
~راست میگه....باید یه فکر بهتر کنیم دربارش
فهمیدی که دارن در مورد جیسونگ حرف میزنن،وقتی حرفاشونو تا اینجا شنیدی یه فکر به سرت زد و درو باز کردی و دویدی سمتشون
+من یه فکری دارم
همشون با چشای گرد شده زل زده بودن بهت
-داشتی گوش میکردی؟
سرتو تکون میدی
+اره....مگه چیه
هیونجو اروم میخنده
#قرار بود حرفامون کاملا سری باشه
+در برابر من قرار نیست چیزی سری بمونه....بعدشم شما ها خنگین که نمیدونین چجوری راه حل پیدا کنین
🍃🗿
۷.۸k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.