پارت ۱۰۱ :
پارت ۱۰۱ :
( خودم )
از درد توی پاهام بیدار شدم . چشمام و با کلی غم و درد باز کردم .
دور و بر رو نگا کردم . همه چی عادی بود . روی تخت نشستم که تو آیینه خودم و دیدم .
کنار چشم چپم کبود بود و زیر لبم زخمی و کبود بود . گردنم و نگا کردم . کبود بود و خیلی درد داشت .
اشک تو چشمام جمع شد مگه واقعی بود . بغض تو گلوم بود . تنها بودم .
منو با دردام تنها گذاشتن .
زیر دلم درد شدیدی داشت . هر لحظه به خوشی هام فکر میکنم به اون لحظه هایی که چشمام برق میزد و ازش شادی می ریخت خوش حال میشدم و جیغ میزدم .
از شوق گریه میکردم .
میتونستم زندگی کنم ولی الان باید درد تحمل کنم . دیگه نمی تونستم . دیگه رنج و دیگه نمی تونستم تحمل کنم . حتی نمیدونم الان شب یا صبح . چی شد !!!!!!! من داشتم می خندیدم داشتم میخوندم .
چرا دیگه نمیشه . چرا من !! .
گریه کردم بلند گریه میکردم میخواستم خودمو رها کنم خودمو بکشم تا ازین فلاکت و کثافت نجات پیدا کنم چرا نمیمیرم .
نمی تونستم به دیشب فکر کنم .
زنگ درو زدن . با کلی درد رفتم نگا کردم .
آنیکا . درو باز کردم وقتی منو دید گفت : تو چرا اینطوری شدی ؟؟؟؟
گریه کردم و گریه کردم . گریه گریه !!!
اومد تو و نشست گفت : نمیخوای بگی چی شده با چشمایی پر اشک نگاش کردم و لبخندی زدم و گفتم : منو کشتن من دیگه نایکا نیستم .
از ترس اینکه واقعا اینطوری شدم فشارم افتاد و روی زمین افتادم .
هفته بعد
( آنیکا )
توی این هفته لب به غذا و آب نزد و فقط گریه میکرد .
توی اتاقش خودشو حبس کرده بود .
رفتم بیرون که کلی کار داشتم .
به آران مین تا گفتم بره پیشش .
( خودم )
زنگ درو زدن . بلند شدم و رفتم دم در .
درو باز کردم که با جیهوپ روبه رو شدم رفتم عقب گفت : سلام اومدم حالتو بپرسم .
اومد داخل .
روی مبل نشست .
( جیهوپ )
نایکا خیلی عقب نشست . معلومه خیلی حالش بده نگرانش بودم . خیلی لاغر شده بود و اصلا مثل قبلا نبود .
رفت شربت از تو یخچال آورد و توی لیوان ریخت .
توی سینی گذاشت و برام آورد .
لیوان و گرفتم و دستم و روی دست چپش گذاشتم که سینی رو ول کرد و جیغ کشید و رفت عقب .
گفتم : نایکا منم منو نمی شناسی ؟؟؟!!! نایکا : به من نزدیک نشو .
بلند شدم و دستامو بالا آوردم و گفتم : باشه باشه آروم باش میرم بیرون فقط آروم باش .
( خودم )
نفس نفس میزدم و اشک می ریختم . رفت بیرون .
من چیکار کردم . کاری کردم بره بیرون . خب بهتر . من کیم .
من چیم یک موجود که فقط میخواد از بقیه دور شه .
من باید باهاش کنار بیام .
رو زمین نشستم و گریه کردم . خودمو بغل کردم و گفتم : برین برین .
آران مین تا اومد اومد بغلم کنه که رفتم تو اتاق و درم بستم و روی تخت نشستم و گریه کردم .
من نمیخوام . میخوام درست شم .
شب شد بزور نشستم غذا رو خوردم .
یکم آروم شدم .
رفتم حموم با آب یخ و روی خودم گرفتم.
( خودم )
از درد توی پاهام بیدار شدم . چشمام و با کلی غم و درد باز کردم .
دور و بر رو نگا کردم . همه چی عادی بود . روی تخت نشستم که تو آیینه خودم و دیدم .
کنار چشم چپم کبود بود و زیر لبم زخمی و کبود بود . گردنم و نگا کردم . کبود بود و خیلی درد داشت .
اشک تو چشمام جمع شد مگه واقعی بود . بغض تو گلوم بود . تنها بودم .
منو با دردام تنها گذاشتن .
زیر دلم درد شدیدی داشت . هر لحظه به خوشی هام فکر میکنم به اون لحظه هایی که چشمام برق میزد و ازش شادی می ریخت خوش حال میشدم و جیغ میزدم .
از شوق گریه میکردم .
میتونستم زندگی کنم ولی الان باید درد تحمل کنم . دیگه نمی تونستم . دیگه رنج و دیگه نمی تونستم تحمل کنم . حتی نمیدونم الان شب یا صبح . چی شد !!!!!!! من داشتم می خندیدم داشتم میخوندم .
چرا دیگه نمیشه . چرا من !! .
گریه کردم بلند گریه میکردم میخواستم خودمو رها کنم خودمو بکشم تا ازین فلاکت و کثافت نجات پیدا کنم چرا نمیمیرم .
نمی تونستم به دیشب فکر کنم .
زنگ درو زدن . با کلی درد رفتم نگا کردم .
آنیکا . درو باز کردم وقتی منو دید گفت : تو چرا اینطوری شدی ؟؟؟؟
گریه کردم و گریه کردم . گریه گریه !!!
اومد تو و نشست گفت : نمیخوای بگی چی شده با چشمایی پر اشک نگاش کردم و لبخندی زدم و گفتم : منو کشتن من دیگه نایکا نیستم .
از ترس اینکه واقعا اینطوری شدم فشارم افتاد و روی زمین افتادم .
هفته بعد
( آنیکا )
توی این هفته لب به غذا و آب نزد و فقط گریه میکرد .
توی اتاقش خودشو حبس کرده بود .
رفتم بیرون که کلی کار داشتم .
به آران مین تا گفتم بره پیشش .
( خودم )
زنگ درو زدن . بلند شدم و رفتم دم در .
درو باز کردم که با جیهوپ روبه رو شدم رفتم عقب گفت : سلام اومدم حالتو بپرسم .
اومد داخل .
روی مبل نشست .
( جیهوپ )
نایکا خیلی عقب نشست . معلومه خیلی حالش بده نگرانش بودم . خیلی لاغر شده بود و اصلا مثل قبلا نبود .
رفت شربت از تو یخچال آورد و توی لیوان ریخت .
توی سینی گذاشت و برام آورد .
لیوان و گرفتم و دستم و روی دست چپش گذاشتم که سینی رو ول کرد و جیغ کشید و رفت عقب .
گفتم : نایکا منم منو نمی شناسی ؟؟؟!!! نایکا : به من نزدیک نشو .
بلند شدم و دستامو بالا آوردم و گفتم : باشه باشه آروم باش میرم بیرون فقط آروم باش .
( خودم )
نفس نفس میزدم و اشک می ریختم . رفت بیرون .
من چیکار کردم . کاری کردم بره بیرون . خب بهتر . من کیم .
من چیم یک موجود که فقط میخواد از بقیه دور شه .
من باید باهاش کنار بیام .
رو زمین نشستم و گریه کردم . خودمو بغل کردم و گفتم : برین برین .
آران مین تا اومد اومد بغلم کنه که رفتم تو اتاق و درم بستم و روی تخت نشستم و گریه کردم .
من نمیخوام . میخوام درست شم .
شب شد بزور نشستم غذا رو خوردم .
یکم آروم شدم .
رفتم حموم با آب یخ و روی خودم گرفتم.
۸۳.۷k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.