پارت

#پارت259
عاطفه

مشغول کتاب خواندن بود که صدای در آمد....
دستگیره کشیده شد و مهری وارد شد....

عاطفه از شدت هیجان جیغی کشید و به سمت مهری پرید و او را در آغوش کشید...

مهری:چیکار میکنی بابا.... له شدم!!!!

عاطفه:وای خیلی خوشحالم که اینجایی... مرسی که اومدی.... میدونی....

مهری عاطفه را از خودش جدا کرد و با لحن جدی گفت:

عاطی میخوام یچیزی بهت بگم...

عاطفه که با حالت جدی مهری استرسش بیشتر شده بود لرزان عقب عقب رفت و روی تختش نشست...

عاطفه:به تو هم زنگ زدن؟؟؟!!! حدس میزدم... مهری مگه ما چیکار کردیم؟؟؟!!! گناه که نکردیم....

مهری کنارش نشست و شانه های عاطفه را با دستانش گرفت و گفت:

_آروم باش عاطفه... به من زنگ نزدن.... صب بعد از این که تو قط کردی یه پیام داشتم... شمارش ناشناس بود... وقتی خوندم دیدم منو هم تهدید کردن که سمت روزبه نرم....

عاطفه_ وای خدای من ینی اونا کی ان؟؟؟

مهری کنار عاطفه لبه ی تخت نشست.

_ اولش منم واقعا مثل تو گیج شدم.... ولی خب!
کی از ارتباط ما بااوناخبر داره؟
خودشون به علاوه ی بهنام !

عاطفه نگاه موشکافانه ای به مهری انداخت!

مهری ادامه داد:

_ببین ب نظر من این فقط یه آزار و اذیته سادس که حتی میتونه کار خودشونم باشه!

عاطفه چشم هایش را جمع کرد!

‌_چییییییی؟؟؟ کار خودشون؟

_اوهوم....

عاطفه : آخه مگه مرض دارن؟

مهری لبخند پلیدی زد و گفت:

_شاید


......
دیدگاه ها (۱)

_fr4._:#پارت260مهری که حسابی دیرش شده بود عاطفه را راضی کرد ...

#پارت261ساعت حدودا 8 بود و همه دور هم برای بدرقه شایان جمع ش...

#پارت258مهریگوشی را که قط کرد چشمش به پیامی افتاد که روی صفح...

#پارت257یک هفته از روزی که مهرنوش و عاطفه به خانه فرشید و رو...

。⁠)⁩ عشق آغشته به خون (。☬⁠。⁠)⁩(。☬⁠。⁠)⁩پارت ۸۴ (。☬⁠。⁠)⁩مین جی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط