fr4. :
_fr4._:
#پارت260
مهری که حسابی دیرش شده بود عاطفه را راضی کرد که همراهش به خانه شان بیاید برای بدرقه شایان...
عاطفه که حس شرم میکرد در مقابل شایان مخالفت کرد اما مهری او را مجبور کرد که همراش برود...
بعد از اینکه به خانه رسیدند و وارد شدند به مادر مهری در کارها کمک کردند...
ساعت حدودا 3 ظهر بود....
مهری خسته پله ها را بالا رفت تا با شایان صحبت کند...
در زد...
شایان:بیا تو مهری....
مهری:عه از کجا فهمیدی منم؟؟!!!
شایان:عاخه مامان حرفاشو صب زد بابا هم که خونه نیس فقط تو میمونی دیگه....
مهری خنده ای کرد و همراه با او مشغول جمع کردن لباس هایش شد...
شایان:میگم مهری.... از دوستت عاطفه چخبر؟؟!!!
مهری :خبر خاصی نیس چطور مگه؟؟؟!!!
شایان:هیچی عاخه بعد از شمال که باهم رفتیم دیگه نیومده خونمون گفتم شاید مشکلی بینتون پیش اومده باشه...
مهری:نه بابا تازه پیداش کردم تا مث تو دیوونش نکنم ک ولش نمیکنم...
بعد هر دو با هم خندیدند....
ناگهان عاطفه با سینی شربت وارد شد...
شایان که انگار خواب می دید از تعجب چشمانش گرد شد...
حس خوبی داشت که قبل از رفتنش میبینتش...
عاطفه:ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم.... مامان مهری گفت بیام پیشتون که تنها نباشم.... الانم شربتارو میزارم و میرم...
شایان:نه.... این چه حرفیه... فقط یکم شُکه شدم که دیدمتون... عاخه مهری نگفت که شما اینجایین...
مهری:مگه پرسیدی که بگم؟؟؟!!!
شایان:دختره پررو...
...
#پارت260
مهری که حسابی دیرش شده بود عاطفه را راضی کرد که همراهش به خانه شان بیاید برای بدرقه شایان...
عاطفه که حس شرم میکرد در مقابل شایان مخالفت کرد اما مهری او را مجبور کرد که همراش برود...
بعد از اینکه به خانه رسیدند و وارد شدند به مادر مهری در کارها کمک کردند...
ساعت حدودا 3 ظهر بود....
مهری خسته پله ها را بالا رفت تا با شایان صحبت کند...
در زد...
شایان:بیا تو مهری....
مهری:عه از کجا فهمیدی منم؟؟!!!
شایان:عاخه مامان حرفاشو صب زد بابا هم که خونه نیس فقط تو میمونی دیگه....
مهری خنده ای کرد و همراه با او مشغول جمع کردن لباس هایش شد...
شایان:میگم مهری.... از دوستت عاطفه چخبر؟؟!!!
مهری :خبر خاصی نیس چطور مگه؟؟؟!!!
شایان:هیچی عاخه بعد از شمال که باهم رفتیم دیگه نیومده خونمون گفتم شاید مشکلی بینتون پیش اومده باشه...
مهری:نه بابا تازه پیداش کردم تا مث تو دیوونش نکنم ک ولش نمیکنم...
بعد هر دو با هم خندیدند....
ناگهان عاطفه با سینی شربت وارد شد...
شایان که انگار خواب می دید از تعجب چشمانش گرد شد...
حس خوبی داشت که قبل از رفتنش میبینتش...
عاطفه:ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم.... مامان مهری گفت بیام پیشتون که تنها نباشم.... الانم شربتارو میزارم و میرم...
شایان:نه.... این چه حرفیه... فقط یکم شُکه شدم که دیدمتون... عاخه مهری نگفت که شما اینجایین...
مهری:مگه پرسیدی که بگم؟؟؟!!!
شایان:دختره پررو...
...
۹۹۹
۱۰ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.