رمان دورترین نزدیک کاور شخصیت ترانه
#پارت_9
ملیس باتعجب نگامون میکرد!
باناراحتی سرموبردم بالا:نمی فهمم چی میگداقای سپهری!
سامی:ترانه معذرت!
ملیس دیگه تحمل نکردوگفت:شماهمومیشناسید؟
- ن من ی سامان میشناسم؛ک ایشون نیست بلکه ایشون استادسپهری ن
ب سامان نگاه کردم
-میخام برم بیرون!
سامان:ترانه،لطفا!
بادلخوری سکوت کردم تاکلاس تموم شدسریع بلندشدم برم!
سامان:خانم سعادت بمونیدکاردارم باهاتون!
همه رفتن بیرونو ملیساآروم گفت:بیرون منتظرتم اگه این داره اذیت میکنه بگوحسابشوبرسیم!
خندیدم ک ملیس چشمکی زدورفت
سامان اومدطرفم
سامان:چت شدیهو؟!
-چرابهم دروغ گفتی؛ قصدت چی بود؟منکه ازروزاول روراست بودم باهات،منکه بهت اعتمادکردم سامی نه نه ببخشید استادسپهری!
سامان:انقداستاداستادنکن همون سامی بگو!من گفتم اگه بکم کیم شاید بهم اعتماد نکنی!
بغضم گرفت ازاینهمه تنهایی فق سامان بود که اونم اینجوری دروغ گفته بود،اشکی چیکدرو گونم که سامان قیافه ش عوض شد!
نذاشت حرف بزنمو بدون هیچ حرفی بغلم کرد
دستامودورسامان حلقه کردمو توپیدم:سامی خیلی بیشعوری!
خندید:غلط کردیم باباانقدعر نزن دیگه
باباچه فرقی میکنه خب شغلمه عجب میخاستی بیکارباشم خوبع؟
- بروگمشوکثااافت گه زدی تو اعتمادم!
سامی:الان بهم اعتماد نداری؟!
-اووم چرا!
سامی:بیابرو بیرون الان میگن بادختر مردم چیکارمیکنه این پسره!
ازش فاصله گرفتمو سمت دررفتم
- تنبیه ت اینه چندروز بات نمیحرفم بابای
سامان اخم کرد ک زدم بیرونو دروبستم
رفتم توحیاط که دیدم ملیس دم درسالن وایساده،بدوو اومد طرفم
ملیس:ترانه خوبی؟
- اوهوم، بعد تعریفیدم قضیه رو براش
ملیس:اهان پس اینطور!بعیده ازساامان!
خندیدم -خب عزیزم من کلاس دارم برم دیگه
ملیس:شمارمو سیو کن،بیشتراشناشیم،بعدبریم کلاسمون
شمارشو سیویدم و رفتیم سرکلاسامون.
ساعت11:30بود که بلاخره استادرضایت دادکلاس تمومه
اومدم بیرونو رفتم سمت کافه دانشگاه وبعد گرفتن یه قهوه و کیک نشستم روچمنای حیاط... باید یه کار واسه خودم پیدا میکردم!نمیخوام از پولی که ازکار خلاف به دست میاددرس بخونم...
داشتم باخودم فکرمیکردم چیکارکنم که چشمم خورد به ماهورکه داشت میرفت پارکینگ دانشگاه،نمیدونم امابی فکر راه افتادم دنبالش
چه امیدواهی دارم من!
رسیددم ماشینش،از چیزی که دیدم تعجب کردم!ملیس تکیه داده بودبه ماشین ماهور! تاماهور و دیددوید سمتش
ملیسا:پسره ی اسکل،چرادیرمیای هان؟!خیلی بیشعوری!
ماهور واس اولین بارخندید!
اخ چه قشنگ میخنده لامصب چی میشدیبار اینجوری ب من نگاه کنیو بخندی؟!
خوشبختی همش مال بقیس
ماهوردست ملیسوگرفت
+باشه باشه جبران میکنم،سوارشوبریم خرید!
ملیسالاذوق پرید بغلش:بریم اقا،بریم کع جیبت باس امروز خالی شه!
#دورترین_نزدیک
پ.ن:پارت اخرامروز🌸
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #قشنگ #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
ملیس باتعجب نگامون میکرد!
باناراحتی سرموبردم بالا:نمی فهمم چی میگداقای سپهری!
سامی:ترانه معذرت!
ملیس دیگه تحمل نکردوگفت:شماهمومیشناسید؟
- ن من ی سامان میشناسم؛ک ایشون نیست بلکه ایشون استادسپهری ن
ب سامان نگاه کردم
-میخام برم بیرون!
سامان:ترانه،لطفا!
بادلخوری سکوت کردم تاکلاس تموم شدسریع بلندشدم برم!
سامان:خانم سعادت بمونیدکاردارم باهاتون!
همه رفتن بیرونو ملیساآروم گفت:بیرون منتظرتم اگه این داره اذیت میکنه بگوحسابشوبرسیم!
خندیدم ک ملیس چشمکی زدورفت
سامان اومدطرفم
سامان:چت شدیهو؟!
-چرابهم دروغ گفتی؛ قصدت چی بود؟منکه ازروزاول روراست بودم باهات،منکه بهت اعتمادکردم سامی نه نه ببخشید استادسپهری!
سامان:انقداستاداستادنکن همون سامی بگو!من گفتم اگه بکم کیم شاید بهم اعتماد نکنی!
بغضم گرفت ازاینهمه تنهایی فق سامان بود که اونم اینجوری دروغ گفته بود،اشکی چیکدرو گونم که سامان قیافه ش عوض شد!
نذاشت حرف بزنمو بدون هیچ حرفی بغلم کرد
دستامودورسامان حلقه کردمو توپیدم:سامی خیلی بیشعوری!
خندید:غلط کردیم باباانقدعر نزن دیگه
باباچه فرقی میکنه خب شغلمه عجب میخاستی بیکارباشم خوبع؟
- بروگمشوکثااافت گه زدی تو اعتمادم!
سامی:الان بهم اعتماد نداری؟!
-اووم چرا!
سامی:بیابرو بیرون الان میگن بادختر مردم چیکارمیکنه این پسره!
ازش فاصله گرفتمو سمت دررفتم
- تنبیه ت اینه چندروز بات نمیحرفم بابای
سامان اخم کرد ک زدم بیرونو دروبستم
رفتم توحیاط که دیدم ملیس دم درسالن وایساده،بدوو اومد طرفم
ملیس:ترانه خوبی؟
- اوهوم، بعد تعریفیدم قضیه رو براش
ملیس:اهان پس اینطور!بعیده ازساامان!
خندیدم -خب عزیزم من کلاس دارم برم دیگه
ملیس:شمارمو سیو کن،بیشتراشناشیم،بعدبریم کلاسمون
شمارشو سیویدم و رفتیم سرکلاسامون.
ساعت11:30بود که بلاخره استادرضایت دادکلاس تمومه
اومدم بیرونو رفتم سمت کافه دانشگاه وبعد گرفتن یه قهوه و کیک نشستم روچمنای حیاط... باید یه کار واسه خودم پیدا میکردم!نمیخوام از پولی که ازکار خلاف به دست میاددرس بخونم...
داشتم باخودم فکرمیکردم چیکارکنم که چشمم خورد به ماهورکه داشت میرفت پارکینگ دانشگاه،نمیدونم امابی فکر راه افتادم دنبالش
چه امیدواهی دارم من!
رسیددم ماشینش،از چیزی که دیدم تعجب کردم!ملیس تکیه داده بودبه ماشین ماهور! تاماهور و دیددوید سمتش
ملیسا:پسره ی اسکل،چرادیرمیای هان؟!خیلی بیشعوری!
ماهور واس اولین بارخندید!
اخ چه قشنگ میخنده لامصب چی میشدیبار اینجوری ب من نگاه کنیو بخندی؟!
خوشبختی همش مال بقیس
ماهوردست ملیسوگرفت
+باشه باشه جبران میکنم،سوارشوبریم خرید!
ملیسالاذوق پرید بغلش:بریم اقا،بریم کع جیبت باس امروز خالی شه!
#دورترین_نزدیک
پ.ن:پارت اخرامروز🌸
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #قشنگ #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۷.۷k
۰۳ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.