رمان دورترین نزدیک کاور شخصیت ماهور
#پارت_8
ترانه
ماهای اول خیلی زودمیگذشت س هفته ک گذشت بهاره رفت خوابگاه خودشون ی دختردیگهاومد جاش اونم دختر خوبی بود،من هنوزدرارتباط بودم بابهار ...تواین چهارماه گاهی بابهاره میزدیم بیرونوگاهی سامان منومیبردبیرون خیلی پسرگلی بودجای خالی داداش سپهروکمتر احساس میکردم اماخیلی کم همو میدیدیم اکثرادانشگاه نمی اومد منم چیزی نمی پرسیدم
هواکم کم سردشده بودامروزاول بهمنه چندروز پیش سامان بهم گفت واس ترم بهمنیاادبیات شروع میشه،توعم بردارتو یه کلاس باشیم،تاحالاسرهیچ کلاسی باسامان نبودم اصااین درس میخونه؟هیچی نپرسیدم ازش تاحالاخودمم باورم نمیشه چرا؟هیچی نمیدونم ازش!
یه تیپ مشکی-اجری زدم و رفتم سمت دانشگاه خبری از ماشین سامی نبود!
رفتم سرکلاس ادبیات ک تازه این کتابوبرداشته بودم،کنار ی دختره نشستم خیلی خوشگل بودداشتم نگاش میکردم که با لبخندگفت:
شماره بدم؟
خندیدم_ببخشید
دختر:اسم من ملیساعه!
-ترانم،خوشبختم
ملیسا:رشتت ادبیاته؟اخه کلاسمون ادغامیه بچه های اکثر رشته هاهسن ولی اینجابیشتررشته هامهندسیه وادبیات یه استثنا!منم رشتم ادبیاته
-رشتم معماریه،انتخابی برداشتم!
ملیسا:خوبه خوشحال شدم دیدمت!
_همچنین
باچشم دنبال سامان بودم ک دیدم نیومده
یهویی درکلاس بازشدو سامان اومدتو
همه به احترامش بلند شدنو من هنگ نشسته بودم سرجام!
اخه مگه این استاده؟!چرا من تواین چند ماه هیچی نپرسیدم ازش!
بالبخند منونگامیکردو من هنوگیج بودم!
سامان گفت:بشینید،خستم نباشیدپاهاتون دردگرفت!
لعنتی کنایم میزنه!
سامان:یامان سپهری،استاد ادبیات!
لعنت بهت سامان کثافت میکشمت!
اخه این استاده من اینهمه سربه سرش میذاشتمو خیلی اذیت میکردم!
شروع کرد ب حضوروغیاب که رسیدب من:
ترانه سعادت!
سرموانداختم پایینو دستموبردم بالا
سامی:حالتون خوبه خانم سعادت؟
سرموگرفتم بالا:استادامروزفهمیدم خیلی دروغ شنیدم بنظرتون حس خوبیه؟!
قیافش عوض شدو ب برگه تودستش نگاه کرد
سامی:ملیسا سپهری!
چییییییییی؟ملیسا؟فامیلیش سپهری؟لعنتی ایناخانوادگی اینجان؟؟گی به کیه اصا؟کدوم کدومه؟کی زن کیه خاهرکیه داداشا کدومان؟ملیسا!!
ملیسادستشوبردبالا
همه بروبچ نگاشون بهش بودو پچ پچ میکردن ک سامان حرف زد:پچ پچ کافیه خانوم سپهری دخترعموی بندن!
نکشید خودتونو!!
صدای خنده کلاس رف بالا!
پس سامان ایناداداشن لابد اینم ک دخترعموشون شاید بابای ملیسارئیسه یابابای این پسرا؟! اه گیج شدم بدرک
چقد دلم میخاست ماهورو ببینم گه گاهی می دیدمش اما اون جزخودش کسیو نمیدید!
سامان همینجوری حرف میزدو بین بچه ها راه میرفت ک رسید ب من اروم لب زد
سامی:ترانه خوبی؟میخای برم بیرون دوباره بیام ازشوک درای؟!
#دورترین_نزدیک
#میم_نون
پ.ن :کامنت 😕🌸
#شیک #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #قشنگ #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
ترانه
ماهای اول خیلی زودمیگذشت س هفته ک گذشت بهاره رفت خوابگاه خودشون ی دختردیگهاومد جاش اونم دختر خوبی بود،من هنوزدرارتباط بودم بابهار ...تواین چهارماه گاهی بابهاره میزدیم بیرونوگاهی سامان منومیبردبیرون خیلی پسرگلی بودجای خالی داداش سپهروکمتر احساس میکردم اماخیلی کم همو میدیدیم اکثرادانشگاه نمی اومد منم چیزی نمی پرسیدم
هواکم کم سردشده بودامروزاول بهمنه چندروز پیش سامان بهم گفت واس ترم بهمنیاادبیات شروع میشه،توعم بردارتو یه کلاس باشیم،تاحالاسرهیچ کلاسی باسامان نبودم اصااین درس میخونه؟هیچی نپرسیدم ازش تاحالاخودمم باورم نمیشه چرا؟هیچی نمیدونم ازش!
یه تیپ مشکی-اجری زدم و رفتم سمت دانشگاه خبری از ماشین سامی نبود!
رفتم سرکلاس ادبیات ک تازه این کتابوبرداشته بودم،کنار ی دختره نشستم خیلی خوشگل بودداشتم نگاش میکردم که با لبخندگفت:
شماره بدم؟
خندیدم_ببخشید
دختر:اسم من ملیساعه!
-ترانم،خوشبختم
ملیسا:رشتت ادبیاته؟اخه کلاسمون ادغامیه بچه های اکثر رشته هاهسن ولی اینجابیشتررشته هامهندسیه وادبیات یه استثنا!منم رشتم ادبیاته
-رشتم معماریه،انتخابی برداشتم!
ملیسا:خوبه خوشحال شدم دیدمت!
_همچنین
باچشم دنبال سامان بودم ک دیدم نیومده
یهویی درکلاس بازشدو سامان اومدتو
همه به احترامش بلند شدنو من هنگ نشسته بودم سرجام!
اخه مگه این استاده؟!چرا من تواین چند ماه هیچی نپرسیدم ازش!
بالبخند منونگامیکردو من هنوگیج بودم!
سامان گفت:بشینید،خستم نباشیدپاهاتون دردگرفت!
لعنتی کنایم میزنه!
سامان:یامان سپهری،استاد ادبیات!
لعنت بهت سامان کثافت میکشمت!
اخه این استاده من اینهمه سربه سرش میذاشتمو خیلی اذیت میکردم!
شروع کرد ب حضوروغیاب که رسیدب من:
ترانه سعادت!
سرموانداختم پایینو دستموبردم بالا
سامی:حالتون خوبه خانم سعادت؟
سرموگرفتم بالا:استادامروزفهمیدم خیلی دروغ شنیدم بنظرتون حس خوبیه؟!
قیافش عوض شدو ب برگه تودستش نگاه کرد
سامی:ملیسا سپهری!
چییییییییی؟ملیسا؟فامیلیش سپهری؟لعنتی ایناخانوادگی اینجان؟؟گی به کیه اصا؟کدوم کدومه؟کی زن کیه خاهرکیه داداشا کدومان؟ملیسا!!
ملیسادستشوبردبالا
همه بروبچ نگاشون بهش بودو پچ پچ میکردن ک سامان حرف زد:پچ پچ کافیه خانوم سپهری دخترعموی بندن!
نکشید خودتونو!!
صدای خنده کلاس رف بالا!
پس سامان ایناداداشن لابد اینم ک دخترعموشون شاید بابای ملیسارئیسه یابابای این پسرا؟! اه گیج شدم بدرک
چقد دلم میخاست ماهورو ببینم گه گاهی می دیدمش اما اون جزخودش کسیو نمیدید!
سامان همینجوری حرف میزدو بین بچه ها راه میرفت ک رسید ب من اروم لب زد
سامی:ترانه خوبی؟میخای برم بیرون دوباره بیام ازشوک درای؟!
#دورترین_نزدیک
#میم_نون
پ.ن :کامنت 😕🌸
#شیک #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #قشنگ #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
۷.۳k
۰۳ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.