*شیلان*
*شیلان*
شیلان :
-درسمون چی شد ؟!
هیرسا : خودت حواس آدم رو پرت می کنی
نیم ساعت برام توزیع داد وگفت : جلسه بعدی یه روز دیگه میرم یکم استراحت کنم خوابم گرفته
- بزار شب بخواب دیگه
هیرسا : خیلی خستم
رفت اتاقش منم بی حوصله با دگمه های پیانو ور می رفتم
- چیکار می کنی شیلان می خوام بخوابم
برگشتم نگاش کردم بالا تنش لخت بود
- حوصله ام سر رفته
هیرسا : بیا یکم بخواب شب می ریم بیرون
با شیطنت گفتم : پیش تو
اخمی کرد وگفت : نزن دیگه
بلند شدم رفتم طرفش چند قدم رفت عقب وگفت : باز زبونت دراز شد
- می ترسی از من
هیرسا : از تو ؟!!!
- اره میام طرفت میری عقب
اخم کرد وگفت : از تو بترسم واسه چی بترسم مثلا
رفتم کنارش وتو چشاش نگاه کردم ابروهاش گره زده بود
- چی شد
دستمو گذاشتم رو سینش دستمو پس زد وگفت : نمی تونی بی جنگ ودعوا
- خوب حوصله ام سر رفته
متعجب نگام کردوگفت : حوصله ات می خوای من بیارم سر جاش
- یعنی چی ؟!
هیرسا : این رفتارت
خندیدم وگفتم : فکر کردی اومدم کنارت که تحریکت....
اخم کرد وبا خشونت هولم دادعقب وگفت : کلا تو نمی تونی بدون دلخوری دو دیقه نفس بکشی تو روت می خندم پر رو میشی .تو دختر عمومی و امانت دستم پس پر رو نشو هیچی بهت نمیگم
- چرا انقدر آتیش می گیری
هیرسا : چون رفتارت خیلی زشته انقدرم دارم به تو نگاه نکنم
حرفش آتیشم زد
- دلتم بخواد بی ادب
هیرسا : رفتارت خیلی زشته بهم نزدیک میشی که چی
- اشتباه می کنی من که قصدی ندارم
هیرسا : من بچه نیستم
- می دونم تجربه هات خیلی زیاده
عصبی نگام کرد وحمله کرد طرفم تا خواستم فرار کنم گرفتم
هیرسا : انقدر دوست داری تو بغلم بخوابی
دست وپا می زدم تو گوشم گفت : نترس کاریت ندارم
بغلم کرد وبردم اتاقش نکنه واقعا قصدی داشته باشه از خوش قولیش شنیده بودم نکنه به امانتش می خواد خیانت کنه
گذاشتم روتخت پریدم رفتم اون ور تخت
وایساد نگام کرد وگفت : تو که انقدر ترسویی این رفتاراچیه می کنی
- فکر کردم ظرفیت داری
هیرسا : خودتم می دونی کارات از رو شوخی نیست وعمدیه
حالاهم برو بیرون می خوام بخوابم
خواستم برم گفت : یه بار دیگه بخوای حرکتی کنی منو تحریک کنی....نفسشو فوت کرد وگفت : دیگه اونوقت هیرسارو نمی شناسی فهمیدی
جمله اخرشو انقدر بلند گفت از ترس لرزیدم معلوم بوداعصاب نداره وحسابی اذیتش کردم با اینکه ترسیده بودم وقلبم تالاپ تلوپ می زد ولی خندیدم
با اینکه دختر عموش بودم وامانت تو دستش بازم نمی تونست بی تفاوت باشه بهم
اصلا یادم رفته بود دیشب چقدر پشیمون بودم ولی الان باز فکرهای شیطانی میومد سراغم
شیلان :
-درسمون چی شد ؟!
هیرسا : خودت حواس آدم رو پرت می کنی
نیم ساعت برام توزیع داد وگفت : جلسه بعدی یه روز دیگه میرم یکم استراحت کنم خوابم گرفته
- بزار شب بخواب دیگه
هیرسا : خیلی خستم
رفت اتاقش منم بی حوصله با دگمه های پیانو ور می رفتم
- چیکار می کنی شیلان می خوام بخوابم
برگشتم نگاش کردم بالا تنش لخت بود
- حوصله ام سر رفته
هیرسا : بیا یکم بخواب شب می ریم بیرون
با شیطنت گفتم : پیش تو
اخمی کرد وگفت : نزن دیگه
بلند شدم رفتم طرفش چند قدم رفت عقب وگفت : باز زبونت دراز شد
- می ترسی از من
هیرسا : از تو ؟!!!
- اره میام طرفت میری عقب
اخم کرد وگفت : از تو بترسم واسه چی بترسم مثلا
رفتم کنارش وتو چشاش نگاه کردم ابروهاش گره زده بود
- چی شد
دستمو گذاشتم رو سینش دستمو پس زد وگفت : نمی تونی بی جنگ ودعوا
- خوب حوصله ام سر رفته
متعجب نگام کردوگفت : حوصله ات می خوای من بیارم سر جاش
- یعنی چی ؟!
هیرسا : این رفتارت
خندیدم وگفتم : فکر کردی اومدم کنارت که تحریکت....
اخم کرد وبا خشونت هولم دادعقب وگفت : کلا تو نمی تونی بدون دلخوری دو دیقه نفس بکشی تو روت می خندم پر رو میشی .تو دختر عمومی و امانت دستم پس پر رو نشو هیچی بهت نمیگم
- چرا انقدر آتیش می گیری
هیرسا : چون رفتارت خیلی زشته انقدرم دارم به تو نگاه نکنم
حرفش آتیشم زد
- دلتم بخواد بی ادب
هیرسا : رفتارت خیلی زشته بهم نزدیک میشی که چی
- اشتباه می کنی من که قصدی ندارم
هیرسا : من بچه نیستم
- می دونم تجربه هات خیلی زیاده
عصبی نگام کرد وحمله کرد طرفم تا خواستم فرار کنم گرفتم
هیرسا : انقدر دوست داری تو بغلم بخوابی
دست وپا می زدم تو گوشم گفت : نترس کاریت ندارم
بغلم کرد وبردم اتاقش نکنه واقعا قصدی داشته باشه از خوش قولیش شنیده بودم نکنه به امانتش می خواد خیانت کنه
گذاشتم روتخت پریدم رفتم اون ور تخت
وایساد نگام کرد وگفت : تو که انقدر ترسویی این رفتاراچیه می کنی
- فکر کردم ظرفیت داری
هیرسا : خودتم می دونی کارات از رو شوخی نیست وعمدیه
حالاهم برو بیرون می خوام بخوابم
خواستم برم گفت : یه بار دیگه بخوای حرکتی کنی منو تحریک کنی....نفسشو فوت کرد وگفت : دیگه اونوقت هیرسارو نمی شناسی فهمیدی
جمله اخرشو انقدر بلند گفت از ترس لرزیدم معلوم بوداعصاب نداره وحسابی اذیتش کردم با اینکه ترسیده بودم وقلبم تالاپ تلوپ می زد ولی خندیدم
با اینکه دختر عموش بودم وامانت تو دستش بازم نمی تونست بی تفاوت باشه بهم
اصلا یادم رفته بود دیشب چقدر پشیمون بودم ولی الان باز فکرهای شیطانی میومد سراغم
۱۴.۶k
۱۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.