*شیلان*
*شیلان*
هیرسا :
کارم تموم شد وهمینطور که زیر لبم آهنگی رو زمزمه می کردم رفتم تو آشپزخونه یه بوی اجیب میومد شیلان وایساده بود کنار اجاق گاز
- این بوی چیه ؟
برگشت نگام کرد وگفت : دمنوش دیگه نباید چای بخوری
- مگه میشه
شیلان : اره عادت می کنی
- نمی تونم از چای بگذرم
برگشت نگام کردوگفت : حالا تو بخور شاید نظرت عوض شد
منتظر موندم تا دمنوش رو دم کردبعدم ریخت تو یه فنجون بزرگ وگفت : یکم سرد شد باید عسل بریزی توش
- عسل اونجاست
به کابینت اشاره کردم در کابینتو باز کرد ولی به شیشه عسل نمی رسید بلند شدم واز بالای دستش شیشه رو برداشتم پشت سرش بودم وتقریبا تو بغلم بود برگشت نگام کرد امروز چشاش شده بود همون چشای شیلان کوچلو
- می دونی مهربون میشی خیلی عوض میشی
شیلان : آره خوب مهربون شدن ...
- منظورم چشاته
لبخند زد وگفت: یخ زد
- چی
به میز اشاره کرد
-آها
رفتم ودو قاشق عسل رو ریختم داخل دمنوش وآروم همش زدم ومزه کردم
- بد نیست
شیلان : نوش جونت
رفت تو سالن رو به روی تلویزیون نشست ومشغول خوردن چایش شد منم رفتم اونجا وبا فاصله ازش نشستم برفی اومد کنارم موهاشو ناز کردم
شیلان : بیا اینجا برفی
برفی پرید تو بغلش شیلانی که انقدر از سگ می ترسید الان داشت با برفی بازی می کرد فنجونمو گذاشتم ورفتم تو سالن سراغ پیانوم
- به منم یاد می دی
نگاش کردم وگفتم : نه
شیلان : چراااااا
- چون انقدر کار دارم وقت ندارم
شیلان: حتا ویلون
- ویلونم همینطور
شیلان : پس کی وقت داری
- وقت داشتم بهت میگم
لبشو غونچه کرد وگفت : خسیس
خندم گرفت مثله بچگیاش رفتارمی کرد
- بیا اینجا
با ذوق کنارم نشست یکم براش توزیع دادم چیکار کنه با دقت گوش داد به دستام خیره شد وگفت : چقدر دستات خوشگله
- این دگمهرو فشارمیدی واز اینجا ...
شیلان : هیرسا
- بگو
شیلان : چرا دستات اینجوریه
خندم گرفت
- تو به دستامم کار داری
تو چشام نگاه کرد وگفت : نترس نمی خوام بخورمشون
خندیدم واروم زدم به شونه اش هنوز چشاش اشکی بود
- حالا نمی توای بگی چطور انقدر مهربون شدی
شیلان : می خوای اون رومو نشون بدم ؟
- اره دلم تنگ شده براش
شیلان : خدا شفات بده
هیرسا :
کارم تموم شد وهمینطور که زیر لبم آهنگی رو زمزمه می کردم رفتم تو آشپزخونه یه بوی اجیب میومد شیلان وایساده بود کنار اجاق گاز
- این بوی چیه ؟
برگشت نگام کرد وگفت : دمنوش دیگه نباید چای بخوری
- مگه میشه
شیلان : اره عادت می کنی
- نمی تونم از چای بگذرم
برگشت نگام کردوگفت : حالا تو بخور شاید نظرت عوض شد
منتظر موندم تا دمنوش رو دم کردبعدم ریخت تو یه فنجون بزرگ وگفت : یکم سرد شد باید عسل بریزی توش
- عسل اونجاست
به کابینت اشاره کردم در کابینتو باز کرد ولی به شیشه عسل نمی رسید بلند شدم واز بالای دستش شیشه رو برداشتم پشت سرش بودم وتقریبا تو بغلم بود برگشت نگام کرد امروز چشاش شده بود همون چشای شیلان کوچلو
- می دونی مهربون میشی خیلی عوض میشی
شیلان : آره خوب مهربون شدن ...
- منظورم چشاته
لبخند زد وگفت: یخ زد
- چی
به میز اشاره کرد
-آها
رفتم ودو قاشق عسل رو ریختم داخل دمنوش وآروم همش زدم ومزه کردم
- بد نیست
شیلان : نوش جونت
رفت تو سالن رو به روی تلویزیون نشست ومشغول خوردن چایش شد منم رفتم اونجا وبا فاصله ازش نشستم برفی اومد کنارم موهاشو ناز کردم
شیلان : بیا اینجا برفی
برفی پرید تو بغلش شیلانی که انقدر از سگ می ترسید الان داشت با برفی بازی می کرد فنجونمو گذاشتم ورفتم تو سالن سراغ پیانوم
- به منم یاد می دی
نگاش کردم وگفتم : نه
شیلان : چراااااا
- چون انقدر کار دارم وقت ندارم
شیلان: حتا ویلون
- ویلونم همینطور
شیلان : پس کی وقت داری
- وقت داشتم بهت میگم
لبشو غونچه کرد وگفت : خسیس
خندم گرفت مثله بچگیاش رفتارمی کرد
- بیا اینجا
با ذوق کنارم نشست یکم براش توزیع دادم چیکار کنه با دقت گوش داد به دستام خیره شد وگفت : چقدر دستات خوشگله
- این دگمهرو فشارمیدی واز اینجا ...
شیلان : هیرسا
- بگو
شیلان : چرا دستات اینجوریه
خندم گرفت
- تو به دستامم کار داری
تو چشام نگاه کرد وگفت : نترس نمی خوام بخورمشون
خندیدم واروم زدم به شونه اش هنوز چشاش اشکی بود
- حالا نمی توای بگی چطور انقدر مهربون شدی
شیلان : می خوای اون رومو نشون بدم ؟
- اره دلم تنگ شده براش
شیلان : خدا شفات بده
۱۰.۷k
۱۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.