پارت ۱۳۹ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۳۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii
نیما:
_آره مریمم طاقت نیاورد و یه هفته به عروسی مونده خودشو انداخت جلوی یه ماشین و ..
_مرد؟
_نه.. الان ۲ ساله توی کماس..
دستم و گذاشتم روی شونه اش و گفتم:
_پس هنوز یه امیدی هست..
لبخند تلخی زد..
_من به همون امید زنده ام.
تلخ تر نگاهش کردم.
_منم به همین امید زنده ام..
متعجب نگام کرد و پرسید:
_منظورت چیه؟
نفسی از روی عصبانیت کشیدم و شروع کردم .
_راستش..
****
با دیدن عباس و دو تا چایی دستش از خاطراتم بیرون زدم.
_دستت درد نکنه داداش.
_نوش جونت بخور داش نیما ...
چیزی شبیه آب جلوی دیدم رو گرفت.
اشک که نمی تونس باشه..
با خنده گفتم:
_عاشق چایی بود.. یبار دوتا چایی گرفت به زور داد به من که بخورم.. منم که اهل چایی نیستم .. ولی نصف لیوانو بخاطرش خوردم...
انگار عباس ام توی خاطرات فرو رفته بود چون چایی اش رو آروم آروم می نوشید و به ساختمونای نیمه کاره روبه رو خیره شده بود.
محو افق شده گفت:
_مریم برعکس من چایی دوست نداشت..می مرد واسه قهوه.. ادای این لاکچریا رو در میاورد.. خیلی خوشش میومد بگه باکلاسه همیشه سعی می کرد با فرهنگ بازی دراره من همیشه آبروشو می بردم آخه پسر تخس و لات کجا دختر با فرهنگ با کلاس کجا اما کم کم دوتامون شکل هم شدیم نه اون مریم آنکارد شده بود .. نه من اون لات گذشته.. همه چی داشت خوب پیش می رفت..همه چی داشت جور می شد که اشکان نامرد بدجوری بم زد..از پشت زد..آدم از چاقو انتظار بریدن داره اما از یه تیکه کاغد نه..!
حکم منم همون دست بریده شده از کاغذ بود..
چشمای مات و مبهوتم این همه خونی ک از دستم می چکید رو باورد نداشت که مسببش یه تیکه ی کاغذ ساده باشه..
سعی کردم کمی از چاییم رو بنوشم..تلخ بود.. درست هم مزه ی این روزای من!
عباس لیوان یه بار مصرف رو انداخت توی سطل زباله و گفت:
_این پسره رو پیداش می کنم واست.. درسته از اسب افتادم ولی از اصل نه!
لبخندی زدم و گفتم:
_دمت گرم داداش فقط این جریان و صحبت هامون بین خودمون بمونه..
_حله داداش خیالت راحت..
مردونه بهم دست دادیم و رفتنش رو به تماشا نشستم.
به سکوت نیاز داشتم..
صدای خنده ی دختری رو می شنیدم که می گفت بیا مسابقه ی دو بزاریم..
***
(پلی بک به گذشته)
نیما:
بعد از اینکه عکس گرفتیم خواستم سوار ماشین شم که گفت:
_نه حق نداری بشینی..
با تعجب گفتم:
_چرا؟
با خنده گفت:
_بیا مسابقه ی دو بزاریم..
لبخند زدم به اون همه انرژیش.
_باشه .. جایزه ام تعیین کنیم.
خندید و گفت:
_سر هر چی که اون یکی خواست.
با خنده رفتم سمتش.
_مطمئنی نیاز..خودت گفتیا هر چی!
انگار خیلی به خودش مطمئن بود..
_آره مطمئنم!
دستشو گرفتم.
_باشه قبوله..
۴ متری از ماشین دور شدیم.
_هر کی زودتر رسید پیش ماشین.
سری تکون داد و اماده شد .
_بدو..
#نظر_بدید_تنکیو
نیما:
_آره مریمم طاقت نیاورد و یه هفته به عروسی مونده خودشو انداخت جلوی یه ماشین و ..
_مرد؟
_نه.. الان ۲ ساله توی کماس..
دستم و گذاشتم روی شونه اش و گفتم:
_پس هنوز یه امیدی هست..
لبخند تلخی زد..
_من به همون امید زنده ام.
تلخ تر نگاهش کردم.
_منم به همین امید زنده ام..
متعجب نگام کرد و پرسید:
_منظورت چیه؟
نفسی از روی عصبانیت کشیدم و شروع کردم .
_راستش..
****
با دیدن عباس و دو تا چایی دستش از خاطراتم بیرون زدم.
_دستت درد نکنه داداش.
_نوش جونت بخور داش نیما ...
چیزی شبیه آب جلوی دیدم رو گرفت.
اشک که نمی تونس باشه..
با خنده گفتم:
_عاشق چایی بود.. یبار دوتا چایی گرفت به زور داد به من که بخورم.. منم که اهل چایی نیستم .. ولی نصف لیوانو بخاطرش خوردم...
انگار عباس ام توی خاطرات فرو رفته بود چون چایی اش رو آروم آروم می نوشید و به ساختمونای نیمه کاره روبه رو خیره شده بود.
محو افق شده گفت:
_مریم برعکس من چایی دوست نداشت..می مرد واسه قهوه.. ادای این لاکچریا رو در میاورد.. خیلی خوشش میومد بگه باکلاسه همیشه سعی می کرد با فرهنگ بازی دراره من همیشه آبروشو می بردم آخه پسر تخس و لات کجا دختر با فرهنگ با کلاس کجا اما کم کم دوتامون شکل هم شدیم نه اون مریم آنکارد شده بود .. نه من اون لات گذشته.. همه چی داشت خوب پیش می رفت..همه چی داشت جور می شد که اشکان نامرد بدجوری بم زد..از پشت زد..آدم از چاقو انتظار بریدن داره اما از یه تیکه کاغد نه..!
حکم منم همون دست بریده شده از کاغذ بود..
چشمای مات و مبهوتم این همه خونی ک از دستم می چکید رو باورد نداشت که مسببش یه تیکه ی کاغذ ساده باشه..
سعی کردم کمی از چاییم رو بنوشم..تلخ بود.. درست هم مزه ی این روزای من!
عباس لیوان یه بار مصرف رو انداخت توی سطل زباله و گفت:
_این پسره رو پیداش می کنم واست.. درسته از اسب افتادم ولی از اصل نه!
لبخندی زدم و گفتم:
_دمت گرم داداش فقط این جریان و صحبت هامون بین خودمون بمونه..
_حله داداش خیالت راحت..
مردونه بهم دست دادیم و رفتنش رو به تماشا نشستم.
به سکوت نیاز داشتم..
صدای خنده ی دختری رو می شنیدم که می گفت بیا مسابقه ی دو بزاریم..
***
(پلی بک به گذشته)
نیما:
بعد از اینکه عکس گرفتیم خواستم سوار ماشین شم که گفت:
_نه حق نداری بشینی..
با تعجب گفتم:
_چرا؟
با خنده گفت:
_بیا مسابقه ی دو بزاریم..
لبخند زدم به اون همه انرژیش.
_باشه .. جایزه ام تعیین کنیم.
خندید و گفت:
_سر هر چی که اون یکی خواست.
با خنده رفتم سمتش.
_مطمئنی نیاز..خودت گفتیا هر چی!
انگار خیلی به خودش مطمئن بود..
_آره مطمئنم!
دستشو گرفتم.
_باشه قبوله..
۴ متری از ماشین دور شدیم.
_هر کی زودتر رسید پیش ماشین.
سری تکون داد و اماده شد .
_بدو..
#نظر_بدید_تنکیو
۱۲.۳k
۲۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.