true love فصل ۳ پارت ۲۷:
true love فصل ۳ پارت ۲۷:
فلش بک به چند روز قبل....
توی تراس نشسته بود
از تراس منظره خیلی خوبی رو میشد دید
مخصوصا توی هوای بارونی
دیگه هوا سرد شده بود و نمیشد بدون لباس گرم بیرون موند
قطرات بارون یکی یکی روی زمین میچکیدن
لیوان چاییش رو برداشت و جرعه ای ازش رو نوشید
داشت به این فکر میکرد که شاید بتونه با لی یونگ صحبت کنه
شاید بتونه اون رو ببخشه و همه چیز رو فراموش کنه
چون همه آدم ها لایق بخشیده شدن هستن
اما قبلش باید یه سری چیز ها رو بهش بگه
از این تصمیمش راضی نبود
چون ممکن بود هر لحظه جونگ کوک برسه و بخاطر این کار عصبی بشه
اما بالاخره تصمیم قطعی رو گرفت
لیوان چایی که دستش بود رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد
از تراس خارج شد و پنجره اتاق رو بست تا هوای سرد وارد فضای خونه نشه
از اتاق خارج شد و به سمت در خروجی رفت
قبل از باز کردن در رو به آجوما گفت
لارا:آجوما من یه سر میرم بیرون و زود برمیگردم
آجوما:دخترم با بادیگارد ها برو
لارا:نه نه جای دوری نمیرم....میخوام بکم هوا بخورم
آجوما:باشه دخترم مراقب باش
لبخندی زد
در زو باز کرد و از خونه خارج شد
چون تقریبا هوا تاریک شده بود و هنوز چراغ های عمارت رو روشن نکرده بودن کسی متوجه حضورش نشد
با قدم های آروم به سمت انبار رفت
در انبار رو باز کرد که لی یونگ سرش رو آورد بالا و با دیدن لارا تعجب کرد
........................................................................................
لی یونگ نشسته بود و سرش رو روی پشت صندلی گذاشته بود
دیگه حال خوبی نداشت و اگر همین وضعیت برقرار بود معلوم نبود تا کی زنده میمونه
اون فقط یه زندگی خوب میخواست
اما انگار بد برخورد کرده بود
و از کاری که کرده بود پشیمون بود
توی همین افکار بود که صدای باز شدن در انبار به گوشش رسید
با فکر کردن به این که جونگ کوک باشه لرزه ای توی بدنش افتاد
در باز شد و لارا رو دید
هنوز هم با دیدن زیبایی بی اندازه لارا به وجد می اومد
متعجب شد از حضورش
لارا بعد از این که مطمئن شد لی یونگ نشسته و از جاش بلند نمیشه جلوتر رفت و یکی از صندلی هایی که اونجا بود رو برداشت و روش نشست
نفس عمیقی کشید و سرش رو آورد بالا و رو به لی یونگ گفت
فلش بک به چند روز قبل....
توی تراس نشسته بود
از تراس منظره خیلی خوبی رو میشد دید
مخصوصا توی هوای بارونی
دیگه هوا سرد شده بود و نمیشد بدون لباس گرم بیرون موند
قطرات بارون یکی یکی روی زمین میچکیدن
لیوان چاییش رو برداشت و جرعه ای ازش رو نوشید
داشت به این فکر میکرد که شاید بتونه با لی یونگ صحبت کنه
شاید بتونه اون رو ببخشه و همه چیز رو فراموش کنه
چون همه آدم ها لایق بخشیده شدن هستن
اما قبلش باید یه سری چیز ها رو بهش بگه
از این تصمیمش راضی نبود
چون ممکن بود هر لحظه جونگ کوک برسه و بخاطر این کار عصبی بشه
اما بالاخره تصمیم قطعی رو گرفت
لیوان چایی که دستش بود رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد
از تراس خارج شد و پنجره اتاق رو بست تا هوای سرد وارد فضای خونه نشه
از اتاق خارج شد و به سمت در خروجی رفت
قبل از باز کردن در رو به آجوما گفت
لارا:آجوما من یه سر میرم بیرون و زود برمیگردم
آجوما:دخترم با بادیگارد ها برو
لارا:نه نه جای دوری نمیرم....میخوام بکم هوا بخورم
آجوما:باشه دخترم مراقب باش
لبخندی زد
در زو باز کرد و از خونه خارج شد
چون تقریبا هوا تاریک شده بود و هنوز چراغ های عمارت رو روشن نکرده بودن کسی متوجه حضورش نشد
با قدم های آروم به سمت انبار رفت
در انبار رو باز کرد که لی یونگ سرش رو آورد بالا و با دیدن لارا تعجب کرد
........................................................................................
لی یونگ نشسته بود و سرش رو روی پشت صندلی گذاشته بود
دیگه حال خوبی نداشت و اگر همین وضعیت برقرار بود معلوم نبود تا کی زنده میمونه
اون فقط یه زندگی خوب میخواست
اما انگار بد برخورد کرده بود
و از کاری که کرده بود پشیمون بود
توی همین افکار بود که صدای باز شدن در انبار به گوشش رسید
با فکر کردن به این که جونگ کوک باشه لرزه ای توی بدنش افتاد
در باز شد و لارا رو دید
هنوز هم با دیدن زیبایی بی اندازه لارا به وجد می اومد
متعجب شد از حضورش
لارا بعد از این که مطمئن شد لی یونگ نشسته و از جاش بلند نمیشه جلوتر رفت و یکی از صندلی هایی که اونجا بود رو برداشت و روش نشست
نفس عمیقی کشید و سرش رو آورد بالا و رو به لی یونگ گفت
۲.۲k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.