"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part:۳۸
"ویو جونگکوک"
نادیارو همراه خودم بلند کردم و از اتاق خارج شدم به طرف اتاق خواب ر رفتم .
اروم رو تخت گذاشتمش...
برقو خاموش کردم تا برم بخوابم، که صدایه تلفن امد
گوشیو برداشتم که دیدم مینهوعه
ای ...
رفتم داخل تراس و جواب دادم
کوک: هوم؟
مینهو: برنامه به پس فردا تغییر کرد
کوک:ها؟؟؟؟؟
مینهو: یه روز زودتر ، مشکلت چیه؟
مشکل این بود دقیقا روز ازدواجم با نادیاسست
کوک: چه ساعتی؟!
مینهو: ۶ صبح تا ۸ شب تحشش
کوک: یعنی چییی؟؟؟میخوایمچیکار کنیممگه؟
مینهو: دعا کن بیشتر نشه، جونگکوک تو ماموریت هایه هفته ایم انجام دادی اینکه کلا ۱۴ ساعته...
کوک: لعنت بهتتتتت
گوشیو قط کردم
دستام و رو میله تراس گذاشتم و نفس عمیق کشیدم .
که از داخل صدایی امد.
وقتی برگشتم دیدم نادیاست ، خواب الود گفت: فکر کردم منو اینجا گذاشتی خودت کار میکنی؟...بسه دیگه بیا بخواب
کنارش رو تخت خوابیدم
چشماش بسته بود و خوابش عمیق میشد
کوک: از ازدواج به این زودی بدت میاد؟
نادیا: اره...
پس نباید اینکارو میکردم
نادیا: __ اما وقتی ازدواجم با توعه به تظرم عالیههه...
لبخندی زدم و تو بقلم کشیدمش
تمام تلاشم و میکنم اون شب برات بهترین باشه....
_______________
"ویو نادیا"
با ذوق خرید کردن با جونگکوک بیدار شدم.
کنارم نبود، پس یعنی پایینه
سری اماده شدم و رفتم پایین
اجوما: اول یچی بخور که ارباب به ما نگه چرا گشنت میزاریم...
پشت میز نشستم
خیلی انرژی داشتم
نادیا:خودش کو؟
اجوما: خب حقیقتش، من بات میام که لباس عروس انتخواب کنی، ارباب گفت به محض تموم شدن کارش میاد
یکم ناراحت شدم ، ولی متمعنم کارش مهم بوده..پس بهتره گیر ندم
با اجوما رفتیمم
دلم میخواست وقتی لباس و پروف میکنم جونگکوک نظر بده
اوه بیخیال دختر خودت و جمع کن
لباسارو عوض میکردم
کا بالخره یکیش بد جور به دلم نشست ...بعد خرید وسایل ست لباس برگشتیم
جالب اینجاست هنوز کارش تموم نشده
چون تو راه چییزی خوردم و الانم ساعت ۱۰ شب بود رفتم اتاق
وقتی درو باز کردم جونگکوک رو تخت خواب بود .
کتش کنارش پرت شده بود و با لباسایه بیرون خواب بود.
اروم و بی سر و صدا لباسایه خودم و عوض کردم.
جالبه که جونگکوک با لباس خوابیده تا جایی که میدونم با لباس موقعه خواب ندیدمش
انقدر خسته بوده که نتونسته دراره؟
کتشو برداشتم و کنارش خوابیدم
یکم اروم خم شدم و دکمه هاشو باز کردم.
امکان نداره با لباس خوب بخوابه...
تا اخر دکمه هاشو باز کردم
ولی زورم نمیرسید درارمش
یه دفعه دستش و پشت سرم گزاشت و رو سینش قرار داد .
انگار تازه ناراحتیم بابت امروز فوران کرده بود ...
کوک: معذرت میخوام
نادیا: چرا مگه چیکار کردی؟
کوک: نتونستم امروز بیام....
غم و ناراحتیم کنار زدم
نادیا: اشکال ندارههه
سرمو بالا اوردم
part:۳۸
"ویو جونگکوک"
نادیارو همراه خودم بلند کردم و از اتاق خارج شدم به طرف اتاق خواب ر رفتم .
اروم رو تخت گذاشتمش...
برقو خاموش کردم تا برم بخوابم، که صدایه تلفن امد
گوشیو برداشتم که دیدم مینهوعه
ای ...
رفتم داخل تراس و جواب دادم
کوک: هوم؟
مینهو: برنامه به پس فردا تغییر کرد
کوک:ها؟؟؟؟؟
مینهو: یه روز زودتر ، مشکلت چیه؟
مشکل این بود دقیقا روز ازدواجم با نادیاسست
کوک: چه ساعتی؟!
مینهو: ۶ صبح تا ۸ شب تحشش
کوک: یعنی چییی؟؟؟میخوایمچیکار کنیممگه؟
مینهو: دعا کن بیشتر نشه، جونگکوک تو ماموریت هایه هفته ایم انجام دادی اینکه کلا ۱۴ ساعته...
کوک: لعنت بهتتتتت
گوشیو قط کردم
دستام و رو میله تراس گذاشتم و نفس عمیق کشیدم .
که از داخل صدایی امد.
وقتی برگشتم دیدم نادیاست ، خواب الود گفت: فکر کردم منو اینجا گذاشتی خودت کار میکنی؟...بسه دیگه بیا بخواب
کنارش رو تخت خوابیدم
چشماش بسته بود و خوابش عمیق میشد
کوک: از ازدواج به این زودی بدت میاد؟
نادیا: اره...
پس نباید اینکارو میکردم
نادیا: __ اما وقتی ازدواجم با توعه به تظرم عالیههه...
لبخندی زدم و تو بقلم کشیدمش
تمام تلاشم و میکنم اون شب برات بهترین باشه....
_______________
"ویو نادیا"
با ذوق خرید کردن با جونگکوک بیدار شدم.
کنارم نبود، پس یعنی پایینه
سری اماده شدم و رفتم پایین
اجوما: اول یچی بخور که ارباب به ما نگه چرا گشنت میزاریم...
پشت میز نشستم
خیلی انرژی داشتم
نادیا:خودش کو؟
اجوما: خب حقیقتش، من بات میام که لباس عروس انتخواب کنی، ارباب گفت به محض تموم شدن کارش میاد
یکم ناراحت شدم ، ولی متمعنم کارش مهم بوده..پس بهتره گیر ندم
با اجوما رفتیمم
دلم میخواست وقتی لباس و پروف میکنم جونگکوک نظر بده
اوه بیخیال دختر خودت و جمع کن
لباسارو عوض میکردم
کا بالخره یکیش بد جور به دلم نشست ...بعد خرید وسایل ست لباس برگشتیم
جالب اینجاست هنوز کارش تموم نشده
چون تو راه چییزی خوردم و الانم ساعت ۱۰ شب بود رفتم اتاق
وقتی درو باز کردم جونگکوک رو تخت خواب بود .
کتش کنارش پرت شده بود و با لباسایه بیرون خواب بود.
اروم و بی سر و صدا لباسایه خودم و عوض کردم.
جالبه که جونگکوک با لباس خوابیده تا جایی که میدونم با لباس موقعه خواب ندیدمش
انقدر خسته بوده که نتونسته دراره؟
کتشو برداشتم و کنارش خوابیدم
یکم اروم خم شدم و دکمه هاشو باز کردم.
امکان نداره با لباس خوب بخوابه...
تا اخر دکمه هاشو باز کردم
ولی زورم نمیرسید درارمش
یه دفعه دستش و پشت سرم گزاشت و رو سینش قرار داد .
انگار تازه ناراحتیم بابت امروز فوران کرده بود ...
کوک: معذرت میخوام
نادیا: چرا مگه چیکار کردی؟
کوک: نتونستم امروز بیام....
غم و ناراحتیم کنار زدم
نادیا: اشکال ندارههه
سرمو بالا اوردم
۲.۶k
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.