"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part:۳۶
"ویو جونگکوک"
ته ایل: انگار خیلی جدی هستی؟
کوک: جدی که هستم، ولی دارید میبینید که من بیشارین زحمت و دارم میکشمم،حقمه
مینهو: اقایه مون...برایه بدست اوردن اون زمین این تنها راهه
ته ایل تکیه داد و گفت :
_اوکی پسر انگار قراره قضیه به نفع تو باشه..
ته: خب قشنگ داستون و تعریف کنید ببینیم چیکار باید کرد
مینهو یه پاکت و باز کردو با پخش کردن برگه شروع کرد:__________
"نادیا"
یکم حرص خوردم و از اتاق خارج شدم و امدم طبقه پایین
اجوما سمتم امد و گفت:
_ سلام دختر
نادیا: سلام اجوما
اجوما: خجالت نمیکشی اینهمه کار ریخته سرت قشنگم الان وقت بیدار شدنه؟!
نادیا: چه کاری؟
اجوما: عروسی دیگه..
تعجبم و جمع کردم و با خنده گفتم:
_ چی؟
اجوما: اخر هفته که ۳ روز دیگست عروسیته ...واقعا فکر میکنی اگه شبا نخوابی ام میتونی به کارا برسی؟؟؟
نادیا: یعنی چی سه روز دیگه؟؟؟من چرا خبر ندارم؟
اجوما: دیروز با ارباب صحبت کردیم
نادیا: یعنی حتی وقتی با من نبود برنامه چیده بود،این مرد اخر منو میکشه
اجوما: بقیشو ارباب میگه ....برو برو یچی بپوش اماده شو بریم خرید
نادیا: با شما؟
اجوما: ارباب این چند روز یکم سرش شلوغه برا همین کارات با منه...بدو بدو
رفتم داخل اتاق و با فکرکردن به هزار تا بلا که سر جونگکوک بیارم اماده شدم
وقتی رفتم پایین با اجوما خارج شدیم و همراه چند بادیگارد رفتیم
کل روز و بدون خوردن مییزی گذروندن
از این مغازه به اون مغازه،از این پاساژ به اون پاساژ
وسایلی مثل لباس خوابا و لباس زیرایه رنگا برنگ،لوازم ارایش جدید ، من حتی از قبلیا استفاده نکردم،لباسایه شب و راحتی و بیرون،کتونی، کفش مجلسی ،پوتین....،خلاصه هر چی میشد
وفتی سوار ماشین شدیم ، اجوما گفت:
_لباس عروس و با ارباب میاید
با شنیدن این حرف گریم گرفت،بازم خرید
از گشنگی و خستگی خوابم برد .
با برخورد سرما به بدنم چشمام و باز کردم که دیدم کسی در ماشینو باز کرده و کسیم داخل ماشین نیست
به پایین خم شد و با خنده گفت:
_بیدار شدی که
با دیدن جونگکوک بیشتر خسته شدم
ساف وایساد و رفت کنار
کوک: بیا بیرون ..
کامل دراز کشیدم و گفتم:
_ یکم میخوابمم ، خودم میام داخل....
دوباره خم شد داخل
کوک: جی میگی دختر...بیاب یرون
جووبی بشن ندادم و چشمام و بستم
خیلی سری از کمرم به سمت در کشیده شدم
ساف نشستم که دیم جونگکوک جلومه
خیلی مظلومگفتم:
_ خوابم میاد...
کوک: بریم بالا بخواب
پامو دور کمرش انداخت و از ماشین بیرون اورد و درو بست
......
رو تخت انداختم
نادیا: اروم تر
زیاد براممهم نبود و با بقل کردن متکایه جونگکوک چشمام و بستم
ولی شکمم؟؟
یه دفعه از جا پردیم و رو تخت نشستم
کوک: نادیاااا، چرا یه دفهه رممیکنی !؟
part:۳۶
"ویو جونگکوک"
ته ایل: انگار خیلی جدی هستی؟
کوک: جدی که هستم، ولی دارید میبینید که من بیشارین زحمت و دارم میکشمم،حقمه
مینهو: اقایه مون...برایه بدست اوردن اون زمین این تنها راهه
ته ایل تکیه داد و گفت :
_اوکی پسر انگار قراره قضیه به نفع تو باشه..
ته: خب قشنگ داستون و تعریف کنید ببینیم چیکار باید کرد
مینهو یه پاکت و باز کردو با پخش کردن برگه شروع کرد:__________
"نادیا"
یکم حرص خوردم و از اتاق خارج شدم و امدم طبقه پایین
اجوما سمتم امد و گفت:
_ سلام دختر
نادیا: سلام اجوما
اجوما: خجالت نمیکشی اینهمه کار ریخته سرت قشنگم الان وقت بیدار شدنه؟!
نادیا: چه کاری؟
اجوما: عروسی دیگه..
تعجبم و جمع کردم و با خنده گفتم:
_ چی؟
اجوما: اخر هفته که ۳ روز دیگست عروسیته ...واقعا فکر میکنی اگه شبا نخوابی ام میتونی به کارا برسی؟؟؟
نادیا: یعنی چی سه روز دیگه؟؟؟من چرا خبر ندارم؟
اجوما: دیروز با ارباب صحبت کردیم
نادیا: یعنی حتی وقتی با من نبود برنامه چیده بود،این مرد اخر منو میکشه
اجوما: بقیشو ارباب میگه ....برو برو یچی بپوش اماده شو بریم خرید
نادیا: با شما؟
اجوما: ارباب این چند روز یکم سرش شلوغه برا همین کارات با منه...بدو بدو
رفتم داخل اتاق و با فکرکردن به هزار تا بلا که سر جونگکوک بیارم اماده شدم
وقتی رفتم پایین با اجوما خارج شدیم و همراه چند بادیگارد رفتیم
کل روز و بدون خوردن مییزی گذروندن
از این مغازه به اون مغازه،از این پاساژ به اون پاساژ
وسایلی مثل لباس خوابا و لباس زیرایه رنگا برنگ،لوازم ارایش جدید ، من حتی از قبلیا استفاده نکردم،لباسایه شب و راحتی و بیرون،کتونی، کفش مجلسی ،پوتین....،خلاصه هر چی میشد
وفتی سوار ماشین شدیم ، اجوما گفت:
_لباس عروس و با ارباب میاید
با شنیدن این حرف گریم گرفت،بازم خرید
از گشنگی و خستگی خوابم برد .
با برخورد سرما به بدنم چشمام و باز کردم که دیدم کسی در ماشینو باز کرده و کسیم داخل ماشین نیست
به پایین خم شد و با خنده گفت:
_بیدار شدی که
با دیدن جونگکوک بیشتر خسته شدم
ساف وایساد و رفت کنار
کوک: بیا بیرون ..
کامل دراز کشیدم و گفتم:
_ یکم میخوابمم ، خودم میام داخل....
دوباره خم شد داخل
کوک: جی میگی دختر...بیاب یرون
جووبی بشن ندادم و چشمام و بستم
خیلی سری از کمرم به سمت در کشیده شدم
ساف نشستم که دیم جونگکوک جلومه
خیلی مظلومگفتم:
_ خوابم میاد...
کوک: بریم بالا بخواب
پامو دور کمرش انداخت و از ماشین بیرون اورد و درو بست
......
رو تخت انداختم
نادیا: اروم تر
زیاد براممهم نبود و با بقل کردن متکایه جونگکوک چشمام و بستم
ولی شکمم؟؟
یه دفعه از جا پردیم و رو تخت نشستم
کوک: نادیاااا، چرا یه دفهه رممیکنی !؟
۳.۲k
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.