تکپارتی
#تکپارتی
#هیونجین
وقتی عصبانی میشه و..........[p2]
[دو هفته بعد]
همینطور که موهات رو نوازش میکرد و اشک می ریخت به توی که توی کما بودی نگاه میکرد و برات لالایی میخوند
ساعت از سه گذشته بود و اصولا همه برای کمی استراحت بیرون رفته بودن.
خودش هم باورش نمیشد که چجوری تمام این دوهفته رو بدون تو گذرونده بود و فکر کردن به این موضوع باعث شد اشکهاش شدت بگیره که متوجه ضربان قلب تند تو شد و میدونست که این عادی نیست
از اتاق بیرن رفت تا دکتر یا پرستارت رو پیدا کنه ولی هیچ کس نبود. همینطور که سرش رو بین دستاش گرفته بود متوجه صدای هقهق کسی شد
سریع به سمت اتاق دوید و با دیدن تویی که زانو هات رو بغل کرده بودی و داشتی گریه میکردی خوشو به بغلت رسوند
هیونجیناااا (با صدای لرزون)
هیونجین همینطور که اشک میریخیت و موهای سرتو نوازش میکرد لب زد
_جانم؟
اونجا خیلی تاریک بود(گریه هات اوج گرفت)
_هیشش همچی تموم شد (همینطور که موهای سرتو نوازش میکرد و بوسه روشون میکاشت اینو گفت)
خیلی بیرحمی!چطور تونستی با منی که دیوانه وار عاشقتم اونکاررو بکنی؟ ها؟
محکم تر از قبل بغلت کرد و دم گوشت زمزمه کرد
_ببخشید....ببخشید فرشته کوچولوم. الان مثل بقیه بهونه نمیگیرم..... واقعا دست خودم نبود( با لحنی لرزون تر از قبل) و اگه بخوایی ازم جداشی بهت حق میدم
از بغلش بیرون اومدی و مشتی به سینش کوبیدی و گفتی
چطور میتونی همچین حرفی بزنی، ها؟ من توی اون سیاهی مطلق تنها چیزی که بهش فکر میکردم تو بودی!!!آره تو . من تمام این دوهفته رو توی اون سیاهی زندگی کردم به امید تو بعد تو میگی جدا....
با حس قرار گرفتن چیزی روی لبت حرفت قطع شد
بوسه این آروم اما عمیق رو شروع کرده بودید هر دوتون میتونستید این حس دلتنگی رو توی بوستون حس کنید.
بعد چند مین از هم جدا شدید و در حالی که نفس نفس میزدید و چشماتون هنوز اشکی بود به هم خیره شدید
_دلم برات تنگ شده بود!
THE END.
خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم نظراتتون رو بهم بگید👇👇👇
#هیونجین
وقتی عصبانی میشه و..........[p2]
[دو هفته بعد]
همینطور که موهات رو نوازش میکرد و اشک می ریخت به توی که توی کما بودی نگاه میکرد و برات لالایی میخوند
ساعت از سه گذشته بود و اصولا همه برای کمی استراحت بیرون رفته بودن.
خودش هم باورش نمیشد که چجوری تمام این دوهفته رو بدون تو گذرونده بود و فکر کردن به این موضوع باعث شد اشکهاش شدت بگیره که متوجه ضربان قلب تند تو شد و میدونست که این عادی نیست
از اتاق بیرن رفت تا دکتر یا پرستارت رو پیدا کنه ولی هیچ کس نبود. همینطور که سرش رو بین دستاش گرفته بود متوجه صدای هقهق کسی شد
سریع به سمت اتاق دوید و با دیدن تویی که زانو هات رو بغل کرده بودی و داشتی گریه میکردی خوشو به بغلت رسوند
هیونجیناااا (با صدای لرزون)
هیونجین همینطور که اشک میریخیت و موهای سرتو نوازش میکرد لب زد
_جانم؟
اونجا خیلی تاریک بود(گریه هات اوج گرفت)
_هیشش همچی تموم شد (همینطور که موهای سرتو نوازش میکرد و بوسه روشون میکاشت اینو گفت)
خیلی بیرحمی!چطور تونستی با منی که دیوانه وار عاشقتم اونکاررو بکنی؟ ها؟
محکم تر از قبل بغلت کرد و دم گوشت زمزمه کرد
_ببخشید....ببخشید فرشته کوچولوم. الان مثل بقیه بهونه نمیگیرم..... واقعا دست خودم نبود( با لحنی لرزون تر از قبل) و اگه بخوایی ازم جداشی بهت حق میدم
از بغلش بیرون اومدی و مشتی به سینش کوبیدی و گفتی
چطور میتونی همچین حرفی بزنی، ها؟ من توی اون سیاهی مطلق تنها چیزی که بهش فکر میکردم تو بودی!!!آره تو . من تمام این دوهفته رو توی اون سیاهی زندگی کردم به امید تو بعد تو میگی جدا....
با حس قرار گرفتن چیزی روی لبت حرفت قطع شد
بوسه این آروم اما عمیق رو شروع کرده بودید هر دوتون میتونستید این حس دلتنگی رو توی بوستون حس کنید.
بعد چند مین از هم جدا شدید و در حالی که نفس نفس میزدید و چشماتون هنوز اشکی بود به هم خیره شدید
_دلم برات تنگ شده بود!
THE END.
خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم نظراتتون رو بهم بگید👇👇👇
۱۱.۶k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.