تکپارتی
#تکپارتی
#هیونجین
وقتی عصبانی میشه و.............[p1]
دعواتون شده بود البته این کار همیشتون بود ولی اینبار زیادی پیش رفته بودید
سر چی؟ سر اینکه عکسش با یه استف در اومده بود
ویو ا.ت
حالا میتونستی تیکه های پازلو کنار هم بزاری .اینکه چرا تکستاش کمتر شده بود ، نصبت بهت سرد تر از قبل بود.
سرمن داد نزن من خودم میدونم قضیه چیه
_چیو میدونی؟هاا؟چیو میدونی در حالی که نزاشتی حتی یک کلمه حرف بزنمم؟
یعنی انقد برات اضافی شدم که رفتی با اون ه.ر.ز.ه؟؟(صدات اینجا رفته بود بالا)باید از همون اولشم میدونستم لا.شی بیش نیستی
با این حرفت ناخون هاشو توی پوستش فرو کرد تا خشمشو کنترل کنه که باعث شد دستاش کمی زخمی بشه
هااا.. ؟چیشد؟ ساکت شدی خودت هم قبول کردی لا.شی بیش نیستی؟؟ باید اون روز حرف منیجرتو باور میکردم که میگفت تو ی خیانتکار بیش نیستی!!
_ا.ت خفهه شوووو
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه، گلدونی که کنار دستش بود رو به سمتت پرتاب کرد
سعی کردی با گرفتن دستات جلوی سرت از خود محافظت کنی ولی موفق نبودی و گلدون مستقیم با سرت برخورد کرد. اولش احساس سرگیجه مانندی کردی و احساس کردی که یک مایع داغ از سرت پایین میریزه
حالا کارت به جایی رسیده که میخواستی منو بکشی(با پوزخند)
خودتو کشون کشون از روی زمین بلند کردی و از خونی زدی بیرون
با خروجت هیونجین رو پاهاش افتاد و شروع کرد گریه کردن. همینطور که سرشو بین دستاش گرفته بود زیر لب میگفت
_چطور تونستی ها؟ چطور تونستی با بیرحمی دقیقا به سمت سرش گلدونو پرت کنی ؟ هااا؟
تازه به خودش اومد و از خونه زد بیرون
ویو ا.ت
توی این مدت کم خیلی از خونه دور شده بودی . حدس میزدی توی مرکزی ترین نقطه سئول باشی . یه دستت به دیوار کنارت بود چون واقعا نیمه هوشیار بودی . اطرافطو نگاه کردی و متوجه نگا های نگران مردم شدی ! واقعا کی بود نگران نشه؟ یه دختر تنها این وقت شب با سرو وضع خونی و هوشیاری کم که دستشو به دیوار گرفته و داره به سمت مقصدی نا معلوم قدم بر میداره. توی تموم این مدتی که داشتی راه میرفتی تنها فکرت آیت بود که چطوری تونسته بود به سمت تویی که ار ته دل عاشقش بودی گلدون رو پرتاب کنه؟ که با حس سرگیجت روی زمین افتادی و سیاهی
ویو هیونجین
همینطور که داشت توی خیابونا دور خودش میچرخید متوجه انبوهی از جمعیت که دور یک نقطه جمع شده بودن شد. وارد اون جمعیت شد و از لا به لای مردم خودشو به مرکز رسوند . و بادیدن تویی که روی برانکارد بودی و همه ی پرستار ها نگران بهت نگاه میکردن جوری که انگار امیدی بهت نبود به سمتت دوید و بلنداسمت رو فریاد زد کمی چشمات رو باز کردی و گفتی
چرا گریه میکنی؟ دیگه راحت شدی......
و بعد از گفتن این جمله به خواب عمیقی فرو رفتی
[دو هفته بعد]
..........
#هیونجین
وقتی عصبانی میشه و.............[p1]
دعواتون شده بود البته این کار همیشتون بود ولی اینبار زیادی پیش رفته بودید
سر چی؟ سر اینکه عکسش با یه استف در اومده بود
ویو ا.ت
حالا میتونستی تیکه های پازلو کنار هم بزاری .اینکه چرا تکستاش کمتر شده بود ، نصبت بهت سرد تر از قبل بود.
سرمن داد نزن من خودم میدونم قضیه چیه
_چیو میدونی؟هاا؟چیو میدونی در حالی که نزاشتی حتی یک کلمه حرف بزنمم؟
یعنی انقد برات اضافی شدم که رفتی با اون ه.ر.ز.ه؟؟(صدات اینجا رفته بود بالا)باید از همون اولشم میدونستم لا.شی بیش نیستی
با این حرفت ناخون هاشو توی پوستش فرو کرد تا خشمشو کنترل کنه که باعث شد دستاش کمی زخمی بشه
هااا.. ؟چیشد؟ ساکت شدی خودت هم قبول کردی لا.شی بیش نیستی؟؟ باید اون روز حرف منیجرتو باور میکردم که میگفت تو ی خیانتکار بیش نیستی!!
_ا.ت خفهه شوووو
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه، گلدونی که کنار دستش بود رو به سمتت پرتاب کرد
سعی کردی با گرفتن دستات جلوی سرت از خود محافظت کنی ولی موفق نبودی و گلدون مستقیم با سرت برخورد کرد. اولش احساس سرگیجه مانندی کردی و احساس کردی که یک مایع داغ از سرت پایین میریزه
حالا کارت به جایی رسیده که میخواستی منو بکشی(با پوزخند)
خودتو کشون کشون از روی زمین بلند کردی و از خونی زدی بیرون
با خروجت هیونجین رو پاهاش افتاد و شروع کرد گریه کردن. همینطور که سرشو بین دستاش گرفته بود زیر لب میگفت
_چطور تونستی ها؟ چطور تونستی با بیرحمی دقیقا به سمت سرش گلدونو پرت کنی ؟ هااا؟
تازه به خودش اومد و از خونه زد بیرون
ویو ا.ت
توی این مدت کم خیلی از خونه دور شده بودی . حدس میزدی توی مرکزی ترین نقطه سئول باشی . یه دستت به دیوار کنارت بود چون واقعا نیمه هوشیار بودی . اطرافطو نگاه کردی و متوجه نگا های نگران مردم شدی ! واقعا کی بود نگران نشه؟ یه دختر تنها این وقت شب با سرو وضع خونی و هوشیاری کم که دستشو به دیوار گرفته و داره به سمت مقصدی نا معلوم قدم بر میداره. توی تموم این مدتی که داشتی راه میرفتی تنها فکرت آیت بود که چطوری تونسته بود به سمت تویی که ار ته دل عاشقش بودی گلدون رو پرتاب کنه؟ که با حس سرگیجت روی زمین افتادی و سیاهی
ویو هیونجین
همینطور که داشت توی خیابونا دور خودش میچرخید متوجه انبوهی از جمعیت که دور یک نقطه جمع شده بودن شد. وارد اون جمعیت شد و از لا به لای مردم خودشو به مرکز رسوند . و بادیدن تویی که روی برانکارد بودی و همه ی پرستار ها نگران بهت نگاه میکردن جوری که انگار امیدی بهت نبود به سمتت دوید و بلنداسمت رو فریاد زد کمی چشمات رو باز کردی و گفتی
چرا گریه میکنی؟ دیگه راحت شدی......
و بعد از گفتن این جمله به خواب عمیقی فرو رفتی
[دو هفته بعد]
..........
۱۰.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.