(عکسی که گائول خودش از هوسوک گرفته بود.2سال پیش)
(عکسی که گائول خودش از هوسوک گرفته بود.2سال پیش)
رمان لطفابخند،پارت هشتم:
(گائول)
با حرص رفتم و جفتش وایسادم.یعنی اون با چه رویی این کارو انجام داد!حسابی از دستش کفری شده بودم!
+کارت خوب نبود!خیلی منحرفی!
_خب با دست نرفت منم با لبام بردمش!نکنه بازم هست که باید با جای دیگم درستش کنم؟!
+نه نه!!!فقط بهم نزدیک نشو!
کمی ازش فاصله گرفتم.ولی واقعا از خدام بود دوباره ببوستم!...
بعد از مدتی جیمین سر و کلش پیدا شد.بازم با اون ون گنده مندش اومده بود.از ماشین پیاده شد و اومد سمتمون.
^سلام سونبه.سلام خانوم.
+سیصد بار بهت گفتم نیازی نیست به من بگی خانوم!گائول بهتره.
^ببخشید.خب من چمدونا رو میبرم.شما سوار بشین.
اون چمدونا رو برداشت و ما رفتیم سمت در و سوار شدیم.خواستم یه جایی بغییر از کنار هوسوک بشینم!...ولی هرجا یه گیری داشت و من مجبور شدم پیش اون منحرف بشینم.بعد از چند دقیقه جیمین هم رسید و سوارشد.ماشین که یکم از خونه دور شد...رو از داخل کیفم درآوردم و شروع کردم زدن.آخرش لبام رو روی هم مالیدم و رژمو بستم و داخل کیفم گذاشتم.کمی احساس کردم نگاه سنگینی رومه.به طرف هوسوک برگشتم که دیدم خط نگاهش روی لبامه.
+چیه؟!بازم پر رنگه؟!
_نه...ولی وقتی بوسیدمت...طعم لبت برام آشنا بود...حس کردم قبلا این طعم رو چشیدم.
از حرفاش جخالت کشیدم و لب پایینم رو گاز گرفتم.واقعا امروز اخلاقش عوض شده بود.وای!باید به تهیونگ میگفتم دارم میرم چین!سریع گوشیمو از توی کیفم درآوردم و به تهیونگ زنگ زدم.
+سلام تهیونگ اوپا!
×اوه گائولا.چطوری؟!این وقت صبح ازت بعیده!
+نه میخواستم بهت بگم که برای سفر کاری به چین میرم...البته با هوسوک هستم.
×میدونم میدونم...یونگی دیشب بهم گفت.
+چه خوب.کاری باری(تیکه کلامم😂 )
×نه.مراقب خودت باش گربه کوچولو!
+همچنین قارچه اعظم!
و قطع کردم.واقعا تهیونگ بهم حس دلگرمی و شادی میداد.باعث میشد حس کنم بجزء یونگی کس دیگه ای هست که ازم حفاظت کنه. وقتی رسیدیم به فرودگاه،نیمساعت دیگه پرواز بود.از جیمین خداحافظی کردیم و رفتیم داخل سالن انتظار.نشستم سر صندلی و هوسوک رفت تا کارای کاغذیش رو انجام بده.چند روز پیش کسی به نام(مشاور)به هوسوک زنگ زد که اون جوابشو نداد.منم دزدکی شمارشو از توی گوشیش برداشتم.توی گوشیم سیوش کرده بودم(مشاور که هوسوک جوابشو نداد)😂 .بهش زنگ زدم و بعد از سه تا بوق برداشت.
*بله؟!
+آی نازیا.من مدیر برنامه ی آقای هوسوک هستم.
*عه!منم مشاور آقای هوسوکم.
+میخواستم کمی اطلاعات از آقای هوسوک بهم بدین.
*خب این اطلاعات محرمانن!
+اگه بگم جونمو میدم ولی شما ادامه بدین...قبول هست؟!
*خب...باشه...اون موقع که آقای هوسوک تصادف کرد...
(لایک و کامنت فراموش نشه😄 اگه حمایت بشه بیشتر میزارم) #J_HOPE #SUGA #RM #V #JUNG KOOK #JIN #JIMIN #BTS
رمان لطفابخند،پارت هشتم:
(گائول)
با حرص رفتم و جفتش وایسادم.یعنی اون با چه رویی این کارو انجام داد!حسابی از دستش کفری شده بودم!
+کارت خوب نبود!خیلی منحرفی!
_خب با دست نرفت منم با لبام بردمش!نکنه بازم هست که باید با جای دیگم درستش کنم؟!
+نه نه!!!فقط بهم نزدیک نشو!
کمی ازش فاصله گرفتم.ولی واقعا از خدام بود دوباره ببوستم!...
بعد از مدتی جیمین سر و کلش پیدا شد.بازم با اون ون گنده مندش اومده بود.از ماشین پیاده شد و اومد سمتمون.
^سلام سونبه.سلام خانوم.
+سیصد بار بهت گفتم نیازی نیست به من بگی خانوم!گائول بهتره.
^ببخشید.خب من چمدونا رو میبرم.شما سوار بشین.
اون چمدونا رو برداشت و ما رفتیم سمت در و سوار شدیم.خواستم یه جایی بغییر از کنار هوسوک بشینم!...ولی هرجا یه گیری داشت و من مجبور شدم پیش اون منحرف بشینم.بعد از چند دقیقه جیمین هم رسید و سوارشد.ماشین که یکم از خونه دور شد...رو از داخل کیفم درآوردم و شروع کردم زدن.آخرش لبام رو روی هم مالیدم و رژمو بستم و داخل کیفم گذاشتم.کمی احساس کردم نگاه سنگینی رومه.به طرف هوسوک برگشتم که دیدم خط نگاهش روی لبامه.
+چیه؟!بازم پر رنگه؟!
_نه...ولی وقتی بوسیدمت...طعم لبت برام آشنا بود...حس کردم قبلا این طعم رو چشیدم.
از حرفاش جخالت کشیدم و لب پایینم رو گاز گرفتم.واقعا امروز اخلاقش عوض شده بود.وای!باید به تهیونگ میگفتم دارم میرم چین!سریع گوشیمو از توی کیفم درآوردم و به تهیونگ زنگ زدم.
+سلام تهیونگ اوپا!
×اوه گائولا.چطوری؟!این وقت صبح ازت بعیده!
+نه میخواستم بهت بگم که برای سفر کاری به چین میرم...البته با هوسوک هستم.
×میدونم میدونم...یونگی دیشب بهم گفت.
+چه خوب.کاری باری(تیکه کلامم😂 )
×نه.مراقب خودت باش گربه کوچولو!
+همچنین قارچه اعظم!
و قطع کردم.واقعا تهیونگ بهم حس دلگرمی و شادی میداد.باعث میشد حس کنم بجزء یونگی کس دیگه ای هست که ازم حفاظت کنه. وقتی رسیدیم به فرودگاه،نیمساعت دیگه پرواز بود.از جیمین خداحافظی کردیم و رفتیم داخل سالن انتظار.نشستم سر صندلی و هوسوک رفت تا کارای کاغذیش رو انجام بده.چند روز پیش کسی به نام(مشاور)به هوسوک زنگ زد که اون جوابشو نداد.منم دزدکی شمارشو از توی گوشیش برداشتم.توی گوشیم سیوش کرده بودم(مشاور که هوسوک جوابشو نداد)😂 .بهش زنگ زدم و بعد از سه تا بوق برداشت.
*بله؟!
+آی نازیا.من مدیر برنامه ی آقای هوسوک هستم.
*عه!منم مشاور آقای هوسوکم.
+میخواستم کمی اطلاعات از آقای هوسوک بهم بدین.
*خب این اطلاعات محرمانن!
+اگه بگم جونمو میدم ولی شما ادامه بدین...قبول هست؟!
*خب...باشه...اون موقع که آقای هوسوک تصادف کرد...
(لایک و کامنت فراموش نشه😄 اگه حمایت بشه بیشتر میزارم) #J_HOPE #SUGA #RM #V #JUNG KOOK #JIN #JIMIN #BTS
۸۵.۵k
۲۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.