یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام

یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما...

قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا...

با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها

آخر شروع کرد به تفسیر فال من...
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا

اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا

انگار بی امان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟

گفتم درست نیست، از اول نگاه کن
فریاد زد:
بفهم رها کرده او تو را....!!!
دیدگاه ها (۳)

***عزیزم دوستت دارم ولی با ترس و پنهانی که پنهان کردنٍ یک عش...

وقتے یہ زَڹ سیگـار ڪشید یعنے دیگہ گریہ جواب نمیـده ... **...

ﺯﻧﯽ ﮐﻪﺍﺯ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﭘﺎﯼ ﺁﻏﻮﺷﺖ ، ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ،ﻧﺠﯿﺐ ﺯﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ...

**همه همیشه باورم کردن .. تو شک کنی به من می ترسمهیچوقت از ا...

به نام خدا...پارت ۴

صحنه,پارت یازدهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط