Y̤̮o̤̮ṳ̮r̤̮ M̤̮e̤̮m̤̮o̤̮r̤̮i̤̮e̤̮s̤̮ C̤̮o̤̮m̤̮e̤̮ A̤̮N̤̮D
Y̤̮o̤̮ṳ̮r̤̮ M̤̮e̤̮m̤̮o̤̮r̤̮i̤̮e̤̮s̤̮ C̤̮o̤̮m̤̮e̤̮ A̤̮N̤̮D̤̮ G̤̮o̤̮ I̤̮n̤̮ M̤̮y̤̮ H̤̮r̤e̤̮a̤̮d̤̮ L̤̮i̤̮k̤̮e̤̮ B̤̮o̤̮o̤̮m̤̮r̤̮a̤̮n̤̮g̤̮🖤🪐
P̤̮A̤̮R̤̮T̤̮⁵⁶[L̑̈Ȃ̈S̑̈T̑̈ P̑̈Ȃ̈Ȓ̈T̑̈]
J̤̮K̤̮ a̤̮n̤̮d̤̮ M̤̮O̤̮O̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🤏☻️
A̤̮D̤̮M̤̮I̤̮N̤̮ : J̤̮I̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🍫🦋
مویون از گریه نفسش بند اومده بود ...
پ . ج :پسر کله شق صحبت نکن ...بزار آمبولانس بیاد ...(بغض
جونگکوک :د ...دلم میـ ...خواست ...آخـــ ...رین صحنه ای که میبینم چهرت باشه مویونا امـ ...اما نمیتونم جایی رو ببینم ... ولی این اصلا مهم نیسـ ...نیست چون عکســ ...عکست تو مغزم حــ ...حک شـــ
_________________________________________________________
[پرش زمانی به یکسال بعد]
ساعت ۰۰ : ۰۰
انگار صبح شده بود ...
هنوز مات و مبهوت بود ...
هنوز نتوانست باور کند ...
نتوانست فراموشش کند ...
سری به نوزادش زد ...
آرام خوابیده بود ...
رفت جلوی آیینه تا دستی به سرو روش بکشه ...
اما این یکسال تنها چیزی که میدید چشمانی قرمز و صورت پف کرده بود ...
برای دوهزار و پونصد و پنجاه و پنجمین بار شماره عشقش را گرفت ...
اما باز همان صدا و لرزش دستهایش ...
بی اختیار لباسش را پوشید و به سراغش رفت ...
حالا سهمش از عشقش یه سنگ قبر و یادگاری هایش بود ...
چرا حرف هایی رو که میتونست بهش بزنه رو خلاصش کرد تو یه تکه کاغذ ؟
دخترک دارد از فرط دلتنگی دیوانه میشود ...
مویون :کجایی سنگ صبورم ؟ ...اینقدر باهات صحبت میکنم که باور کنم دیگه نیستی ... آگوست هم مثل تو کوله بارشو بست و رفت ...اما دوباره برمیگرده فقط ما یکم پیر میشیم ...ولی چرا رفتن تو برگشتی توش نیست ؟
حاظرم صدسال پیرتر بشم تا تو برگردی هرچند تو این زمان به اندازه هزارسال پیر و شکسته شدم ...
ایکاش برگردی و از پشت بغلم کنی بگی :مویون جانم ...دیدی برگشتم ؟
[T̑̈H̑̈Ȇ̈ Ȇ̈N̑̈D̑̈]
هیممم یه پارت هپی اند هم برای بقیه دوستان مینویسم😘😘
P̤̮A̤̮R̤̮T̤̮⁵⁶[L̑̈Ȃ̈S̑̈T̑̈ P̑̈Ȃ̈Ȓ̈T̑̈]
J̤̮K̤̮ a̤̮n̤̮d̤̮ M̤̮O̤̮O̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🤏☻️
A̤̮D̤̮M̤̮I̤̮N̤̮ : J̤̮I̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🍫🦋
مویون از گریه نفسش بند اومده بود ...
پ . ج :پسر کله شق صحبت نکن ...بزار آمبولانس بیاد ...(بغض
جونگکوک :د ...دلم میـ ...خواست ...آخـــ ...رین صحنه ای که میبینم چهرت باشه مویونا امـ ...اما نمیتونم جایی رو ببینم ... ولی این اصلا مهم نیسـ ...نیست چون عکســ ...عکست تو مغزم حــ ...حک شـــ
_________________________________________________________
[پرش زمانی به یکسال بعد]
ساعت ۰۰ : ۰۰
انگار صبح شده بود ...
هنوز مات و مبهوت بود ...
هنوز نتوانست باور کند ...
نتوانست فراموشش کند ...
سری به نوزادش زد ...
آرام خوابیده بود ...
رفت جلوی آیینه تا دستی به سرو روش بکشه ...
اما این یکسال تنها چیزی که میدید چشمانی قرمز و صورت پف کرده بود ...
برای دوهزار و پونصد و پنجاه و پنجمین بار شماره عشقش را گرفت ...
اما باز همان صدا و لرزش دستهایش ...
بی اختیار لباسش را پوشید و به سراغش رفت ...
حالا سهمش از عشقش یه سنگ قبر و یادگاری هایش بود ...
چرا حرف هایی رو که میتونست بهش بزنه رو خلاصش کرد تو یه تکه کاغذ ؟
دخترک دارد از فرط دلتنگی دیوانه میشود ...
مویون :کجایی سنگ صبورم ؟ ...اینقدر باهات صحبت میکنم که باور کنم دیگه نیستی ... آگوست هم مثل تو کوله بارشو بست و رفت ...اما دوباره برمیگرده فقط ما یکم پیر میشیم ...ولی چرا رفتن تو برگشتی توش نیست ؟
حاظرم صدسال پیرتر بشم تا تو برگردی هرچند تو این زمان به اندازه هزارسال پیر و شکسته شدم ...
ایکاش برگردی و از پشت بغلم کنی بگی :مویون جانم ...دیدی برگشتم ؟
[T̑̈H̑̈Ȇ̈ Ȇ̈N̑̈D̑̈]
هیممم یه پارت هپی اند هم برای بقیه دوستان مینویسم😘😘
۱۴.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.