فیک (کاروان عشق) پارت هشتم
رفتیم بیرون و دست و پامو باز کرد.بلافاصله بعد از اینکارش هایون و کشیدم سمت خودم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:میخواستی ما رو بفروشی؟باورم نمیشه.
خواست بیاد نزدیکم که گفتم:جلو نیا.دیگه سمت من نیا.نزدیک خودم و خانوادم نبینمت آقای سوکجین.از اون کارگاه و جین دور شدم و با هایون رفتم سمت کاروان.وقتی رسیدم،گریم گرفت که هایون گفت:آبجی خوبی؟
گفتم:چیزی نیس نگران نباش.برو یچیزی بردار و بخور.
ینی من تو این دنیا به این بزرگی نمیتونم به یه نفر اعتماد کنم و به اعتمادم خیانت نکنه؟انقد بدشانس؟یکم گریه کردم که دیدم یکی انگار با انگشترش زد به شیشه.مشتری بود.درو باز کردم که گفت:سلام...بازه؟
گفتم:بله بفرمایین.
سفارش داد و منم بعد از یه ربع سفارشش و تحویل دادم.اون روز کلا سرم شلوغ بود.ساعتای تقریبا ۷ بود.درو بستم و نشستم که یکم استراحت کنم.که یهو بازم یه نفر با انگشتر زد به شیشه.باز کردم و ندیده گفتم:تعطیله
که یهو چشم به جین خورد.گفت:حتی برای من؟
گفتم:آره حتی برای تو.
و درو بستم.باز به شیشه زد که باز کردم و گفت:میشه لطفاً صحبت کنیم؟
گفتم:نه
دوباره درو بستم و دوباره همون کار و تکرار کرد.باز کردم و گفتم:کجای کلمه «نه» رو نمیفهمی؟نمیخوام باهات حرف بزنم.
گفت:لطفااااا
بعد از چند ثانیه یه نفس عمیق کشیدم و دادم بیرون و گفتم:فقد پنج دقیقه.
درو کامل باز کردم و رفتم بیرونه کاروان.جین گفت:ا/ت من بابت اون اتفاق معذرت میخوام.
گفتم:چه معذرتی آخه؟تو رسما داشتی ما رو در عوض خواهر و برادرت میفروختی.
گفت:آخه اون عوضی اونا رو گرفته.اونا برام خیلی مهمن.
گفتم:انقد مهمن که هرکس و تو خیابون دیدی برمیداری که باهاش معامله کنی؟تو همون جینی نیستی که روز اول دیدم.
گفت:لطفا منو ببخش.تروخدا.لطفاااا
گفتم:خیلی خب باشه.پنج دقیقه وقتتم تموم شده.من برم درو باز کنم الان مشتری میاد.
رفتم داخل و درو باز کرد که جین اومد جلو و گفت:سلام.خسته نباشید.
گفتم:وات؟
گفت:من اولین مشتریت.
خندم گرفت و گفتم:بله بفرمایین.
یه چیزی سفارش داد و منتظر موند.زود حاضر کردم و براش بردم.نشست همون کنار منارا و شروع به خوردن کرد.داشتم نگاش میکردم که سرشو چرخوند.بهش یه لبخند زدم و رفتم بیرون کنارش نشستم.گفتم:خوبه؟
گفت:ها؟
گفتم:غذا رو میگم.
گفت:معلومه خوبه.مگه میشه تو غذایی درست کنی و من خوشم نیاد؟اگه بد بود که کاروانت انقد طرفدار نداشت.نه؟
گفتم:آره خب....عاا...اونا کی بودن؟
گفت:همونجا که گرفتنتون؟
گفتم:آره دیگه.
گفت:بزرگترین خلافکارای این منطقه...
گفتم:که بابای منم عضو گروهشونه.
گفت:چی؟
خواست بیاد نزدیکم که گفتم:جلو نیا.دیگه سمت من نیا.نزدیک خودم و خانوادم نبینمت آقای سوکجین.از اون کارگاه و جین دور شدم و با هایون رفتم سمت کاروان.وقتی رسیدم،گریم گرفت که هایون گفت:آبجی خوبی؟
گفتم:چیزی نیس نگران نباش.برو یچیزی بردار و بخور.
ینی من تو این دنیا به این بزرگی نمیتونم به یه نفر اعتماد کنم و به اعتمادم خیانت نکنه؟انقد بدشانس؟یکم گریه کردم که دیدم یکی انگار با انگشترش زد به شیشه.مشتری بود.درو باز کردم که گفت:سلام...بازه؟
گفتم:بله بفرمایین.
سفارش داد و منم بعد از یه ربع سفارشش و تحویل دادم.اون روز کلا سرم شلوغ بود.ساعتای تقریبا ۷ بود.درو بستم و نشستم که یکم استراحت کنم.که یهو بازم یه نفر با انگشتر زد به شیشه.باز کردم و ندیده گفتم:تعطیله
که یهو چشم به جین خورد.گفت:حتی برای من؟
گفتم:آره حتی برای تو.
و درو بستم.باز به شیشه زد که باز کردم و گفت:میشه لطفاً صحبت کنیم؟
گفتم:نه
دوباره درو بستم و دوباره همون کار و تکرار کرد.باز کردم و گفتم:کجای کلمه «نه» رو نمیفهمی؟نمیخوام باهات حرف بزنم.
گفت:لطفااااا
بعد از چند ثانیه یه نفس عمیق کشیدم و دادم بیرون و گفتم:فقد پنج دقیقه.
درو کامل باز کردم و رفتم بیرونه کاروان.جین گفت:ا/ت من بابت اون اتفاق معذرت میخوام.
گفتم:چه معذرتی آخه؟تو رسما داشتی ما رو در عوض خواهر و برادرت میفروختی.
گفت:آخه اون عوضی اونا رو گرفته.اونا برام خیلی مهمن.
گفتم:انقد مهمن که هرکس و تو خیابون دیدی برمیداری که باهاش معامله کنی؟تو همون جینی نیستی که روز اول دیدم.
گفت:لطفا منو ببخش.تروخدا.لطفاااا
گفتم:خیلی خب باشه.پنج دقیقه وقتتم تموم شده.من برم درو باز کنم الان مشتری میاد.
رفتم داخل و درو باز کرد که جین اومد جلو و گفت:سلام.خسته نباشید.
گفتم:وات؟
گفت:من اولین مشتریت.
خندم گرفت و گفتم:بله بفرمایین.
یه چیزی سفارش داد و منتظر موند.زود حاضر کردم و براش بردم.نشست همون کنار منارا و شروع به خوردن کرد.داشتم نگاش میکردم که سرشو چرخوند.بهش یه لبخند زدم و رفتم بیرون کنارش نشستم.گفتم:خوبه؟
گفت:ها؟
گفتم:غذا رو میگم.
گفت:معلومه خوبه.مگه میشه تو غذایی درست کنی و من خوشم نیاد؟اگه بد بود که کاروانت انقد طرفدار نداشت.نه؟
گفتم:آره خب....عاا...اونا کی بودن؟
گفت:همونجا که گرفتنتون؟
گفتم:آره دیگه.
گفت:بزرگترین خلافکارای این منطقه...
گفتم:که بابای منم عضو گروهشونه.
گفت:چی؟
۱۱.۲k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.