بابت دیشبخواستم ببینم حالت خوبه یانهجیمین گفت خبر نداش

+بابت دیشب،خواستم ببینم حالت خوبه یانه،جیمین گفت خبر نداشتی.
تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت کلبه هنوز نیاز به خیلی تعمیر داشت اما حضور راشل باعث شد کمی حس گرما و امنیت در دلش شکل بگیره
-ممنونم... راستش نمیدونم باید چی بگم همه چیز خیلی سریع شد.
راشل نشست روی یه تنه درخت کنار کلبه و گفت
+اینجا حالت رو خوب می‌کنه نه؟
تهیونگ به آرامی نزدیکتر شد و روی زمین نشست به نقطه ای دور خیره شد.
-آره ،میخوام اینجا رو بسازم یه خونه برای خودم یه پناهگاه اما ترس دارم که همه چیز خراب بشه قبل از اینکه شروع کنم.
راشل دستش را به آرامی و با تردید روی شانه اش گذاشت و گفت:
+هر شروعی سختیه ولی تو قویتری از اون چیزی که فکر می کنی
چند لحظه سکوت بینشان حکمفرما شد سکوتی که پر از حرف های ناگفته بود تهیونگ به راشل نگاه کرد و با صدایی که کمی نرم تر شده بود گفت:
- راشل ممنون که اینجا هستی... واقعاً ممنون.
راشل لبخند گرمی زد و سرش رو پایین انداخت
هوا کم کم تاریک میشد و صدای جنگل آرام و دلنشین بود. برای اولین بار پس مدتها تهیونگ احساس کرد شاید آینده ای بهتر در انتظارش باشد
.
تو این چند روز تهیونگ و راشل با هم مشغول تعمیر کلبه بودند.
آفتاب ملایم صبحگاهی از لای شاخه های درختان می تابید و صدای ضربه های چکش و خراشیدن چوب فضای جنگل را پر کرده بود.
راشل با دقت چوبهای شکسته را از زمین جمع میکرد و به تهیونگ میداد که با دستهای قویاش تیرک های نو را سر جایش محکم میکرد هر دو با تلاش و همکاری روز به روز کلبه شکل بهتری به خود میگرفت.
تهیونگ در حالی که عرق روی پیشانیش میدرخشید نگاهی به راشل انداخت و گفت:
- نمیدونستم که اینقدر سخت باشه ولی بودن با تو این مسیر رو آسون تر میکنه
راشل با خجالتی که باعث میشد مرد لبخندی بزنه بهش نگاه بکنه و لبخند محوی بزنه.
در یک لحظه کوتاه هر دو به هم نگاه کردند و در نگاهشان فهمیده های تازه ای شکل گرفت.
دیدگاه ها (۰)

کار کلبه تموم شده و بود و الان دقیقا شبیه یه کلبه واقعی و دل...

-همراهی که ازش حرف می‌زدی اون سه تا دختر نیست کیم ،اون همراه...

-بابا اصلا میفهمی چی میگی،تو حتی به من این موضوع رو نگفتی پد...

بعد از اونروز پدر تهیونگ برای تشکر از خانواده فرانسوی اونارو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط