بابا اصلا میفهمی چی میگیتو حتی به من این موضوع رو نگفتی
-بابا اصلا میفهمی چی میگی،تو حتی به من این موضوع رو نگفتی
پدر تهیونگ روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید
@ خب الان فهمیدی خودت رو براش آماده کن یکی از شاهدخت های اینجا قراره زنت بشه ،به نگهبانا هرکاری که لازمه رو بگو
تهیونگ با بهت به بیخیالی مرد رو به روش نگاش کرد و بدون حرفی از خونه خارج شد و سوار اسبش شد و به کلبه ای رفت که راشل اونجا نجاتش داد،برای اونجا فکر های زیادی داشت،قرار بود اونجا و تعمیر کنه و به یه کلبه قشنگ تبدیلش کن،و شاید توی این وضعیتی که بود این کار بتونه آرومش کنه
.
~خود تهیونگ خبر نداشت از ماجرا
+اوهوم
جیمین و راشل تو اتاق خودشون بودن و راشل درحال آماده شدن برای خواب بود ولی جیمین حتی لباس هایش هم عوض نکرده بود
~چته تو ؟
+خوابم میام توام شبیه دارکوب داری بالا سرم حرف میزنی
راست بود که خوابش میومد؟خودش هم نمیدونست
~خرس قطبی
+ببند
.
فردا اون روز راشل سوار اسبش شد و وارد جنگل شد ،علاقه ای که به جنگل داشت وصف نشدنی بود ،همینطور که تو جنگل پرسه میزد اسب آشنایی که به درخت بسته شد بود رو دید و به سمتش رفت،اسبی جلو همون کلبه ای که توش مرد رو پیدا کرده بود بسته شده بود،اروم از اسبش پایین اومد.جلو کلبه پر از چوب هایی بود که بعضیاشون سالم و بعضی ها هم شکسته بود.از همشون قدم برداشت و وارد کلبه شد.
مقایسه با روز اول که دیده بود تمیز تر و مرتب تر شده بود،و البته به علاوه مرد آشنایی که خوابیده بود.
راشل با مواجه شدن با تهیونگ سرجاش وایستاد و به مرد نگاه کرد.اروم بهش نزدیک شد و یکم از نزدیکتر نگاش کرد که یهو تهیونگ پلکاشو باز کرد.
+حالت خوبه؟
-تو اینجا....
تهیونگ از جاش بلند شد و به دور و برش نگاه کرد ادامه حرفش رو زد
-اینجا چیکار میکنی؟
+داشتم رد میشدن اسبت رو دیدم
تهیونگ بخاطر بیدار شدنش صداش بم تر و خش دار تر شده بود همین باعث میشد دختر کمی فقط کنی ازش بترسه
پدر تهیونگ روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید
@ خب الان فهمیدی خودت رو براش آماده کن یکی از شاهدخت های اینجا قراره زنت بشه ،به نگهبانا هرکاری که لازمه رو بگو
تهیونگ با بهت به بیخیالی مرد رو به روش نگاش کرد و بدون حرفی از خونه خارج شد و سوار اسبش شد و به کلبه ای رفت که راشل اونجا نجاتش داد،برای اونجا فکر های زیادی داشت،قرار بود اونجا و تعمیر کنه و به یه کلبه قشنگ تبدیلش کن،و شاید توی این وضعیتی که بود این کار بتونه آرومش کنه
.
~خود تهیونگ خبر نداشت از ماجرا
+اوهوم
جیمین و راشل تو اتاق خودشون بودن و راشل درحال آماده شدن برای خواب بود ولی جیمین حتی لباس هایش هم عوض نکرده بود
~چته تو ؟
+خوابم میام توام شبیه دارکوب داری بالا سرم حرف میزنی
راست بود که خوابش میومد؟خودش هم نمیدونست
~خرس قطبی
+ببند
.
فردا اون روز راشل سوار اسبش شد و وارد جنگل شد ،علاقه ای که به جنگل داشت وصف نشدنی بود ،همینطور که تو جنگل پرسه میزد اسب آشنایی که به درخت بسته شد بود رو دید و به سمتش رفت،اسبی جلو همون کلبه ای که توش مرد رو پیدا کرده بود بسته شده بود،اروم از اسبش پایین اومد.جلو کلبه پر از چوب هایی بود که بعضیاشون سالم و بعضی ها هم شکسته بود.از همشون قدم برداشت و وارد کلبه شد.
مقایسه با روز اول که دیده بود تمیز تر و مرتب تر شده بود،و البته به علاوه مرد آشنایی که خوابیده بود.
راشل با مواجه شدن با تهیونگ سرجاش وایستاد و به مرد نگاه کرد.اروم بهش نزدیک شد و یکم از نزدیکتر نگاش کرد که یهو تهیونگ پلکاشو باز کرد.
+حالت خوبه؟
-تو اینجا....
تهیونگ از جاش بلند شد و به دور و برش نگاه کرد ادامه حرفش رو زد
-اینجا چیکار میکنی؟
+داشتم رد میشدن اسبت رو دیدم
تهیونگ بخاطر بیدار شدنش صداش بم تر و خش دار تر شده بود همین باعث میشد دختر کمی فقط کنی ازش بترسه
- ۴.۱k
- ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط