پارت87
#پارت87
کنارهم راه می رفتند،
روزبه چوب ها را از روی زمین جمع می کرد و به دست فرشید می داد.
فرشید_من نمیدونم ، این جنگل ، شب چی داره پاشدن آوردن مارو اینجا...
روزبه چند چوب دیگرهم جمع کرد:
_تا میتونی از هوای اینجا لذت ببر ، برگشتی تهران باز همون آش و همون کاسس...
فرشید سرش را تکان داد.
+آره اینو قبول دارم.
راستییییی!!
روزبه زیرچشمی نگاهش کرد و گفت :
_ها؟
فرشید متفکر گفت :
+مهری خیلی ساکت بود ، هم تو ماشین هم اینجا...
ولی لب ساحل اینجوری نبود...
روزبه صورتش را برگرداند و نفسش را بیرون داد.
_من چه میدونم چشه!
حتما خستس.
فرشید با خنده و شیطنت گفت:
+اصلا هم به بوی لباس تو ربطی نداشت.
روزبه به سرفه افتاد ، همانطور که سرفه می زد گفت :
چ..رب...ط...دا...ش...اون ...من...
فرشید بلند خندید و چوب هایی که در دستش بود را پایین گذاشت و به کمر روزبه ضربه زد:
همانطور که کمرش را ماساژ میداد گفت:
+عه ! بیشعور ...
لبش را گاز گرفت و ادامه داد:
خاک تو سرم ! مگه میشه اصلا شما به هم ربطی داشته باشید؟
روزبه هنوزم سرفه میزد و صورتش سرخ شده بود.
+خفه نشی حالا !
اصلانم تو لباست بوی عطر اونو نمیداد ، مهری هم اصلا الان در حال خجالت کشیدن نیستا ! اصلااااا
سرفه اش که بند آمد دست فرشید را پس زد و چند نفس عمیق کشید:
_لطفا دیگه چرت نگو....
حوصله ندارما...
فرشید چوب ها را از روی زمین برداشت و راه افتاد.
+باشه بابا ! ما هم ک عرعر...
روزبه_فرشید، بیخودی....
با صدای جیغی هر دو ایستادند و با تعجب به هم نگاه کردند.
فرشید با وحشت گفت :
عاطفه بود؟؟؟؟؟
روزبه اخم کرد :
_پ من بودم؟؟؟ بدو بیا بریم پیداش کنیم ! حتما از چیزی ترسیده...
فرشید گفت :
من از اون ور میرم!
تو برو اون طرفی...
...
کنارهم راه می رفتند،
روزبه چوب ها را از روی زمین جمع می کرد و به دست فرشید می داد.
فرشید_من نمیدونم ، این جنگل ، شب چی داره پاشدن آوردن مارو اینجا...
روزبه چند چوب دیگرهم جمع کرد:
_تا میتونی از هوای اینجا لذت ببر ، برگشتی تهران باز همون آش و همون کاسس...
فرشید سرش را تکان داد.
+آره اینو قبول دارم.
راستییییی!!
روزبه زیرچشمی نگاهش کرد و گفت :
_ها؟
فرشید متفکر گفت :
+مهری خیلی ساکت بود ، هم تو ماشین هم اینجا...
ولی لب ساحل اینجوری نبود...
روزبه صورتش را برگرداند و نفسش را بیرون داد.
_من چه میدونم چشه!
حتما خستس.
فرشید با خنده و شیطنت گفت:
+اصلا هم به بوی لباس تو ربطی نداشت.
روزبه به سرفه افتاد ، همانطور که سرفه می زد گفت :
چ..رب...ط...دا...ش...اون ...من...
فرشید بلند خندید و چوب هایی که در دستش بود را پایین گذاشت و به کمر روزبه ضربه زد:
همانطور که کمرش را ماساژ میداد گفت:
+عه ! بیشعور ...
لبش را گاز گرفت و ادامه داد:
خاک تو سرم ! مگه میشه اصلا شما به هم ربطی داشته باشید؟
روزبه هنوزم سرفه میزد و صورتش سرخ شده بود.
+خفه نشی حالا !
اصلانم تو لباست بوی عطر اونو نمیداد ، مهری هم اصلا الان در حال خجالت کشیدن نیستا ! اصلااااا
سرفه اش که بند آمد دست فرشید را پس زد و چند نفس عمیق کشید:
_لطفا دیگه چرت نگو....
حوصله ندارما...
فرشید چوب ها را از روی زمین برداشت و راه افتاد.
+باشه بابا ! ما هم ک عرعر...
روزبه_فرشید، بیخودی....
با صدای جیغی هر دو ایستادند و با تعجب به هم نگاه کردند.
فرشید با وحشت گفت :
عاطفه بود؟؟؟؟؟
روزبه اخم کرد :
_پ من بودم؟؟؟ بدو بیا بریم پیداش کنیم ! حتما از چیزی ترسیده...
فرشید گفت :
من از اون ور میرم!
تو برو اون طرفی...
...
۱.۸k
۳۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.