پارت88
#پارت88
صدای گریه اش را می شنید ،
اما نمی توانست تمرکز کند .
دلهری شدیدی کل وجودش را گرفته بود ،
اگر بلایی سر عاطفه می آمد ، هیچ وقت خودش را نمی بخشید.
+فرشیییید
سرجایش ایستاد .
نبض شقیقه اش می زد و بدنش از این همه استرس و دلهره ، خیس غرق بود !
کلافه دستی به موهایش کشید،
دور خودش چرخی زد و داد کشید:
+عاطفه؟؟؟؟؟
صدامو میشنوی جواب بده ،
صدام کن ، تا بیام پیشت ...
دست هایش را به زانو هایش گرفت ، چند نفس عمیق کشید....
دلش آشوب بود ، کاش زمان به عقب بر می گشت :
قول میداد ، قول میداد که دیگر سر به سرش نگذارد ،
اصلا اعتراف می کرد !
قسم میخورد که ترسیده بود و عاطفه ، درست متوجه شده بود .
دوباره شروع به دویدن کرد .
بد ترین و وحشتناک ترین فکرها به مغزش هجوم می آورد .
می دوید و فقط خدا خدا می کرد که عاطفه سالم باشد.
"لعنت لعنت به تو فرشید که باعث شدی یه دختر تنها این موقع شب بیاد وسط جنگل"
راه میرفت ، اطرفش را می گشت و مدام خودش را لعنت ، می کرد به خاطر بچه بازی و کل کلش با عاطفه ...
_فرشیییییید ، مهریییییی
با شنیدن صدایش ، آن هم از همان نزدیکی چرخید و پشت سرش را نگاه کرد .
دیدش ! سالم ! ولی با وضعی آشفته!
به سمتش راه افتاد و صدایش کرد:
+عاطی ! من اینجام ...
عاطفه با شنیدن صدای فرشید ، احساس امنیت کرد ـ
او بود ، همین جا ، مطمئن بود ، حتی اگر عاشقش هم نباشد ، هوایش را دارد.
زانوهایش سست شد و روی زمین نشست .
فرشید روبه رویش رسید و روی زمین زانو زد.
صورتش را بادقت ارزیابی کرد .
چشم هایش خیس اشک بود ،
قطره های عرق روی پیشانی اش نشسته و موهایش به صورتش چسبیده بود.
نگاهش به لب های ترک خورده اش افتاد .
چه بر سرش آمده بود ؟ چه اتفاقی افتاده بود که وضع الانش این بود .
جلو تر رفت و دست هایش را روی شانه های عاطفه گذاشت .
عاطفه را تکان داد :
+ بسه ! دیگ گریه نکن !!!
چی شده؟ ها؟
عاطفه با صدای بلند تری گریه کرد .
+خو حرف بزن ! بگو ببینم چی دیدی؟ حیونی دنبالت کرده؟
عاطفه سرش را تکان داد و فقط گریه کرد...
فرشید دست هایش را بهم نزدیک و دور شانه های عاطفه حلقه کرد و به خودش چسباندش...
صورت عاطفه به گردنش چسبید !
هنوز هم گریه می کرد ،
فرشید در حالی ک کمرش را ماساژ میداد گفت :
+ غلط کردم گفتم تنهایی برو !
من اینجام دیگ نترس !!
عاطفه دست هایش را دور کمر فرشید حلقه کرد و محکم به او چسبید...
هرگز فکرش را نمی کرد ، روزی برسد که بتواند ، طعم آغوش گرمش را بچشد.
فرشید_اوی ، خفه شدم .
عاطفه با صدای بلند گریه می کرد .
فرشید تند تند گفت :
_خو باش باش !
خفم کن ولی گریه نکن !
گریه اش قطع شد ....
چه حس خوبی بود !
اینکه توجه می کرد و از او میخواست گریه نکند .
سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و دیگر گریه نکند.
فرشید سرش را روی سر عاطفه گذاشت:
+میدونی ، صدای جیغت رو که شنیدم ، سکته کردم ـ
باخودم شرط کردم ، اگه حالت خوب باشه اعتراف کنم که ترسیدم!
عاطفه سرش را بلند کرد وبه چشمانش نگاه کرد.
فرشید هم خیره شد و بی اختیار گفت :
من هنوز باهات حرف نزدم ....
گفتم هاپو خوردت و دیگ نیستی تا باهات حرف بزنم .
عاطفه تعجب کرد لب باز کرد و گفت:
+ چه حرفی؟
فرشید لب هایش را جمع کرد و گفت : مثل اینکه فراموش کردی ؟
لب دریا ازم قول گرفتی ...
عاطفه یادش آمد ، خنده ی ته دلی کرد و دوباره به بغل فرشید چسبید
خودش هم نمیدانست ،این همه بی حیایی از کجا امده بود ،
ولی در کنار این بی حیایی ، آرامش و حس امنیت عجیبی داشت...
اما حالا فقط این مهم بود که آغوش فرشید را دارد وبس .
برود به درک حیای دخترانه اش...
فرشید_اوی اوی ، مثل اینکه بهت خوش گذشته ها ! پاشو باید بریم پیش بچه ها !!
....
صدای گریه اش را می شنید ،
اما نمی توانست تمرکز کند .
دلهری شدیدی کل وجودش را گرفته بود ،
اگر بلایی سر عاطفه می آمد ، هیچ وقت خودش را نمی بخشید.
+فرشیییید
سرجایش ایستاد .
نبض شقیقه اش می زد و بدنش از این همه استرس و دلهره ، خیس غرق بود !
کلافه دستی به موهایش کشید،
دور خودش چرخی زد و داد کشید:
+عاطفه؟؟؟؟؟
صدامو میشنوی جواب بده ،
صدام کن ، تا بیام پیشت ...
دست هایش را به زانو هایش گرفت ، چند نفس عمیق کشید....
دلش آشوب بود ، کاش زمان به عقب بر می گشت :
قول میداد ، قول میداد که دیگر سر به سرش نگذارد ،
اصلا اعتراف می کرد !
قسم میخورد که ترسیده بود و عاطفه ، درست متوجه شده بود .
دوباره شروع به دویدن کرد .
بد ترین و وحشتناک ترین فکرها به مغزش هجوم می آورد .
می دوید و فقط خدا خدا می کرد که عاطفه سالم باشد.
"لعنت لعنت به تو فرشید که باعث شدی یه دختر تنها این موقع شب بیاد وسط جنگل"
راه میرفت ، اطرفش را می گشت و مدام خودش را لعنت ، می کرد به خاطر بچه بازی و کل کلش با عاطفه ...
_فرشیییییید ، مهریییییی
با شنیدن صدایش ، آن هم از همان نزدیکی چرخید و پشت سرش را نگاه کرد .
دیدش ! سالم ! ولی با وضعی آشفته!
به سمتش راه افتاد و صدایش کرد:
+عاطی ! من اینجام ...
عاطفه با شنیدن صدای فرشید ، احساس امنیت کرد ـ
او بود ، همین جا ، مطمئن بود ، حتی اگر عاشقش هم نباشد ، هوایش را دارد.
زانوهایش سست شد و روی زمین نشست .
فرشید روبه رویش رسید و روی زمین زانو زد.
صورتش را بادقت ارزیابی کرد .
چشم هایش خیس اشک بود ،
قطره های عرق روی پیشانی اش نشسته و موهایش به صورتش چسبیده بود.
نگاهش به لب های ترک خورده اش افتاد .
چه بر سرش آمده بود ؟ چه اتفاقی افتاده بود که وضع الانش این بود .
جلو تر رفت و دست هایش را روی شانه های عاطفه گذاشت .
عاطفه را تکان داد :
+ بسه ! دیگ گریه نکن !!!
چی شده؟ ها؟
عاطفه با صدای بلند تری گریه کرد .
+خو حرف بزن ! بگو ببینم چی دیدی؟ حیونی دنبالت کرده؟
عاطفه سرش را تکان داد و فقط گریه کرد...
فرشید دست هایش را بهم نزدیک و دور شانه های عاطفه حلقه کرد و به خودش چسباندش...
صورت عاطفه به گردنش چسبید !
هنوز هم گریه می کرد ،
فرشید در حالی ک کمرش را ماساژ میداد گفت :
+ غلط کردم گفتم تنهایی برو !
من اینجام دیگ نترس !!
عاطفه دست هایش را دور کمر فرشید حلقه کرد و محکم به او چسبید...
هرگز فکرش را نمی کرد ، روزی برسد که بتواند ، طعم آغوش گرمش را بچشد.
فرشید_اوی ، خفه شدم .
عاطفه با صدای بلند گریه می کرد .
فرشید تند تند گفت :
_خو باش باش !
خفم کن ولی گریه نکن !
گریه اش قطع شد ....
چه حس خوبی بود !
اینکه توجه می کرد و از او میخواست گریه نکند .
سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و دیگر گریه نکند.
فرشید سرش را روی سر عاطفه گذاشت:
+میدونی ، صدای جیغت رو که شنیدم ، سکته کردم ـ
باخودم شرط کردم ، اگه حالت خوب باشه اعتراف کنم که ترسیدم!
عاطفه سرش را بلند کرد وبه چشمانش نگاه کرد.
فرشید هم خیره شد و بی اختیار گفت :
من هنوز باهات حرف نزدم ....
گفتم هاپو خوردت و دیگ نیستی تا باهات حرف بزنم .
عاطفه تعجب کرد لب باز کرد و گفت:
+ چه حرفی؟
فرشید لب هایش را جمع کرد و گفت : مثل اینکه فراموش کردی ؟
لب دریا ازم قول گرفتی ...
عاطفه یادش آمد ، خنده ی ته دلی کرد و دوباره به بغل فرشید چسبید
خودش هم نمیدانست ،این همه بی حیایی از کجا امده بود ،
ولی در کنار این بی حیایی ، آرامش و حس امنیت عجیبی داشت...
اما حالا فقط این مهم بود که آغوش فرشید را دارد وبس .
برود به درک حیای دخترانه اش...
فرشید_اوی اوی ، مثل اینکه بهت خوش گذشته ها ! پاشو باید بریم پیش بچه ها !!
....
۱۰.۲k
۳۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.