part:8
part:8
گیسو کمند
خیلی سعی داشتم ی خونه یا حتی ی ادم و موجود پیدا کنم و لی حتی پرنده ایم پر نمیزد
اوووووف لعنتی
امد درو باز کردو بازومو کشید -هوووی یواشتر دسته منه ن خر
ک برگشت با حالت جدی گفت :انگار یادت رفته دزدیده شدی ها بس زیاد زر اضافه نزن ک ب ضررته
که با خنده عصبی گفتم :ههـ....چ ضرری که صورتشو اورد جلو و گفت،:فروختن تیکه ای مص تورو ب مرد عرب
و بعد ولم کرد رف پاهام بی حس بود ن توان فرار ن داد یعنی حدسم درست بود اشکام ریخت و به خودم لعنت فرستادم
ن امکان نداره نمیشه عممررن
ولی نمیتونستم از جام تکون بخورم و چشام هعی تار میدید
-اوووووف بیا دیگه چرا تمرکیدی اونجا ...
سیاهی مطلقو افتادنم رو زمین
******با سردرد وحشتناکی بیدار شدم پلکام باز نمیشدو میسوخت
نمیتونستم بدنمو تکون بدم
خیلی سعی کردم تا پلکمو باز کنم اما نمیشد قطره اشکی از گوشه چشام سر خورد
دلم درد میکرد فک کنم از صب هیچی نخوردم
بالخره چشام باز شد هنوز گیج میزدم.اما با دیدن اتاق مص برق پریدم چ شیک و خوش سلیقه نمای با طرح های طوسی و سیاع و ی کاناپه راحتی و ی تخت ستش اما من اینجا چیکار میکنم
اصلن اینجا کجاس
"شاید فروختنت ب ی مرد عرب !!!!..مرد عرررب "
مص برق بطرف پنجره رفتم هوا تاریک بودو ی حیاط ن باغ بزرگ و نور افکن و چن بادیگاردو سگ های شکاری
وایی اینجا دیگ کجاس دستامو ب سرم گرفتم الان چیکار کنم
لعنتییی چیکار کنم الان من اخه
درو ب ارومی باز کردم ی راهرو بود ک چهارتا اتاف داشت چیزایی ک میدیمو ت عمرمم ندیده بودم مص ندید بدیدا نگا میکردم مجسمه و تابلو هاای ک ی میلیار و شاید بیشتر قیمتشون بود
محو لوستر بزرگی بودم کا از بالا اویزون بود از پله ها ب ارومی رفتم پایین
چراغای پااین خاموش بودو و راهی پیدا نمیکردم تا از این خراب شدع فرار کنم گلوم خشک بودمو قلبم مص دیوونه ها میزد
ب سمت دری که چراغای عجیب و غریبش روشن و خاموش میشد رفتم
و دستگیره کشیدم .
ک یهو همه برقا روشن شد و در با،صدایی گفت:رمز را وارد کنی د
یعنی چی اینشو دیگ ندیده بودم
وایی الان لو رفتم کجا برم من دستپاچه شدع بودم الان همه بیدار میشن و منو میکوشن
بسمت پله ها قدم برداشتم ک ی پسر با لهجه ی خارجی گفت؛کمند چرا نخابیدی
برق گرفتم و همون جام وایسادم الان برگردم یا فرار کنم اما تا برگشتم... #این رمان برگرفته از واقعیت با کمی اضافگی #⚠⚠⚠
گیسو کمند
خیلی سعی داشتم ی خونه یا حتی ی ادم و موجود پیدا کنم و لی حتی پرنده ایم پر نمیزد
اوووووف لعنتی
امد درو باز کردو بازومو کشید -هوووی یواشتر دسته منه ن خر
ک برگشت با حالت جدی گفت :انگار یادت رفته دزدیده شدی ها بس زیاد زر اضافه نزن ک ب ضررته
که با خنده عصبی گفتم :ههـ....چ ضرری که صورتشو اورد جلو و گفت،:فروختن تیکه ای مص تورو ب مرد عرب
و بعد ولم کرد رف پاهام بی حس بود ن توان فرار ن داد یعنی حدسم درست بود اشکام ریخت و به خودم لعنت فرستادم
ن امکان نداره نمیشه عممررن
ولی نمیتونستم از جام تکون بخورم و چشام هعی تار میدید
-اوووووف بیا دیگه چرا تمرکیدی اونجا ...
سیاهی مطلقو افتادنم رو زمین
******با سردرد وحشتناکی بیدار شدم پلکام باز نمیشدو میسوخت
نمیتونستم بدنمو تکون بدم
خیلی سعی کردم تا پلکمو باز کنم اما نمیشد قطره اشکی از گوشه چشام سر خورد
دلم درد میکرد فک کنم از صب هیچی نخوردم
بالخره چشام باز شد هنوز گیج میزدم.اما با دیدن اتاق مص برق پریدم چ شیک و خوش سلیقه نمای با طرح های طوسی و سیاع و ی کاناپه راحتی و ی تخت ستش اما من اینجا چیکار میکنم
اصلن اینجا کجاس
"شاید فروختنت ب ی مرد عرب !!!!..مرد عرررب "
مص برق بطرف پنجره رفتم هوا تاریک بودو ی حیاط ن باغ بزرگ و نور افکن و چن بادیگاردو سگ های شکاری
وایی اینجا دیگ کجاس دستامو ب سرم گرفتم الان چیکار کنم
لعنتییی چیکار کنم الان من اخه
درو ب ارومی باز کردم ی راهرو بود ک چهارتا اتاف داشت چیزایی ک میدیمو ت عمرمم ندیده بودم مص ندید بدیدا نگا میکردم مجسمه و تابلو هاای ک ی میلیار و شاید بیشتر قیمتشون بود
محو لوستر بزرگی بودم کا از بالا اویزون بود از پله ها ب ارومی رفتم پایین
چراغای پااین خاموش بودو و راهی پیدا نمیکردم تا از این خراب شدع فرار کنم گلوم خشک بودمو قلبم مص دیوونه ها میزد
ب سمت دری که چراغای عجیب و غریبش روشن و خاموش میشد رفتم
و دستگیره کشیدم .
ک یهو همه برقا روشن شد و در با،صدایی گفت:رمز را وارد کنی د
یعنی چی اینشو دیگ ندیده بودم
وایی الان لو رفتم کجا برم من دستپاچه شدع بودم الان همه بیدار میشن و منو میکوشن
بسمت پله ها قدم برداشتم ک ی پسر با لهجه ی خارجی گفت؛کمند چرا نخابیدی
برق گرفتم و همون جام وایسادم الان برگردم یا فرار کنم اما تا برگشتم... #این رمان برگرفته از واقعیت با کمی اضافگی #⚠⚠⚠
۱۳.۴k
۱۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.