پارت 28
پارت 28
یونگی جلو آیینه حمام خودش وایستاده بود و مشغول تمیز کردنه دندان هایش بود و بعد از شستن دندان هایش سمته تخت اش قدم برداشت
روبه تخت اش دراز کشید
یعنی الان ازدواج کردم یعنی الان من متاهل شدم وای اصلا باورم نمیشه منی که از ازدواج و عشق عاشقی بدم میامد الان متحل شدم
دست گیره در به پایین کشیده شد که باعث جلب توجه اگوست دی شد
یونگی چابک رویه تخت نشست آخه کی بود که میخواست مزاحم خواب مین یونگی بشه یونگی با صدایه بلند گفت
یونگی: کیه کی جرات کرده مزاحم بشه
در خیلی آروم باز شد و اندام لاغر علن در چهار چوب در نمیان شد
یونگی با دیدنه علن نفس کلافه بیرون داد و کلافه گفت
یونگی : تو اینجا چیکار میکنی؟
علن نگاهش رو به پایین دوخت و سرش رو کج کرد دست هایش رو پشتش گرفته بود
یونگی : مگه با تو نیستم
علن قدمی آرومی سمته تخت برداشت تا رسیدن به تخت دس تهایش رو پشتش گرفته بود
بدونه اجازه یونگی
رویه تخت روبه رویه یونگی نشست
یونگی با اخم به علن تذکر داد
یونگی : خوشم نمیاد کسی رویه تخت بنشینه
علن نگاهش رو خیلی کیوتی بهش دوخت
یونگی با اون نگاه
نگاه سرد اش شکسته شد و خندی کرد
یونگی: دختر چیشده چرا تو این ساعت بیداری چرا نخوابیدی
_ می ترسم
یونگی با شنیدن ترس خندی از شجاعت بهش دست داد و گفت
یونگی : تو میترسی تا وقتی من پیشتم از چی میترسی ها بگو ببینم
_ صدایی از کمد میاد
یونگی : چی صدا
_اره
یونگی با اهمیت چهره سرد اش گفت
یونگی : علن برو تو اوتاقت
_ اما می ترسم
یونگی: خیله خوب همینجا بخواب اما به من نزدیک نمیشی
علن زود رویه تخت دراز کشید و تو پتو نود اش رو قائم کرد
یونگی تک خندیی کرد و کنار اش دراز کشید
》》》》》••••《《《《《
امروز قرار بود تهیونگ دکتر روان شناس هست
دوست قدیمی یونگی برایه درمان علن
روز های می گذشت و علن حالش خوب تر میشد .......
یونگی جلو آیینه حمام خودش وایستاده بود و مشغول تمیز کردنه دندان هایش بود و بعد از شستن دندان هایش سمته تخت اش قدم برداشت
روبه تخت اش دراز کشید
یعنی الان ازدواج کردم یعنی الان من متاهل شدم وای اصلا باورم نمیشه منی که از ازدواج و عشق عاشقی بدم میامد الان متحل شدم
دست گیره در به پایین کشیده شد که باعث جلب توجه اگوست دی شد
یونگی چابک رویه تخت نشست آخه کی بود که میخواست مزاحم خواب مین یونگی بشه یونگی با صدایه بلند گفت
یونگی: کیه کی جرات کرده مزاحم بشه
در خیلی آروم باز شد و اندام لاغر علن در چهار چوب در نمیان شد
یونگی با دیدنه علن نفس کلافه بیرون داد و کلافه گفت
یونگی : تو اینجا چیکار میکنی؟
علن نگاهش رو به پایین دوخت و سرش رو کج کرد دست هایش رو پشتش گرفته بود
یونگی : مگه با تو نیستم
علن قدمی آرومی سمته تخت برداشت تا رسیدن به تخت دس تهایش رو پشتش گرفته بود
بدونه اجازه یونگی
رویه تخت روبه رویه یونگی نشست
یونگی با اخم به علن تذکر داد
یونگی : خوشم نمیاد کسی رویه تخت بنشینه
علن نگاهش رو خیلی کیوتی بهش دوخت
یونگی با اون نگاه
نگاه سرد اش شکسته شد و خندی کرد
یونگی: دختر چیشده چرا تو این ساعت بیداری چرا نخوابیدی
_ می ترسم
یونگی با شنیدن ترس خندی از شجاعت بهش دست داد و گفت
یونگی : تو میترسی تا وقتی من پیشتم از چی میترسی ها بگو ببینم
_ صدایی از کمد میاد
یونگی : چی صدا
_اره
یونگی با اهمیت چهره سرد اش گفت
یونگی : علن برو تو اوتاقت
_ اما می ترسم
یونگی: خیله خوب همینجا بخواب اما به من نزدیک نمیشی
علن زود رویه تخت دراز کشید و تو پتو نود اش رو قائم کرد
یونگی تک خندیی کرد و کنار اش دراز کشید
》》》》》••••《《《《《
امروز قرار بود تهیونگ دکتر روان شناس هست
دوست قدیمی یونگی برایه درمان علن
روز های می گذشت و علن حالش خوب تر میشد .......
۴.۸k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.