وانشات از Teahyung
امروز قرار بود ا.ت بعد از مدرسه به کتابخونه بره.جایی که باعث میشد ذهنش برای چند ساعت آزاد باشه.کتاب های مورد علاقشو میخوند.هر وقت میرفت متوجه گذر زمان نمیشد و حتی بعضی مواقع تا نصفه شب اونجا بود.جدیدا پسری توجهشو جلب کرده بود.بهش میخورد هم سن و سال خودش باشه.موهای مشکی که تقریبا بلند بود…همین جذاب ترش کرده بود.حدودا چند هفته بود که یک روز در میون میدیدش.چقدر موقع کتاب خوندن جذاب بود.بعضی وقتا زود میرفت و بعضی وقتا دیر.ا.ت دوست داشت که باهاش حرف بزنه ولی خب نمیدونست قراره واکنشش چی باشه.
ا.ت کتابشو برداشت تا سر جاش بزاره.چون قفسه بالا بود قدش نمیرسید.چند بار تلاش کرد ولی دیگه دفعه آخر دستی ، زودتر اونو سرجاش رسوند.ا.ت با تعجب برگشت و با اون پسر قد بلند موفرفری رو به رو شد.
-خیلی…خیلی ممونم.
با لحن سردی گفت :
+باید از اون استفاده میکردی.
و دستشو به نشونه اشاره به سمت پایه گرفت و بعدش رفت.
از اون روز بعد همش سعی میکردم کتاب هایی رو بردارم که قدم میرسه.
یه شب خیلی خسته بودم و حدودا تا ساعت ۹ توی کتابخونه بودم.کم کم داشت خوابم میبرد که دستی روی شونه هام نشست و منو از عالم خواب بیرون اورد.صورت اون پسر دقیقا جلوی صورتم بود.داشتم از خجالت و نزدیکی سرخ میشدم که فهمید و عقب رفت.
+میخواستم بهت بگم اگه کاری نداری میای بریم قدم بزنیم؟
-اره بریم.
بعد از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و باهم به سمت کافه رفتیم.
سفارش هامونو دادیم.نشستیم روبه روی هم و به چشم های هم خیره شدیم.
زمان از دستمون در رفته بود و ما همونطور بدون حرف بهم نگاه میکردیم.
یکدفعه از جاش بلند شد و لباشو روی لب هام گذاشت.توی شوک بودم…رفت عقب و دوباره سر جاش نشست.بالاخره به حرف اومدم و بهش گفتم :
-من حتی اسمت هم نمیدونم.
+به عشق اعتقاد داری؟
همون موقع پیش خدمت اومد و قهوه هارو روی میز گذاشت.
ا.ت نفس عمیقی کشید و گفت :
-نه تاحالا عاشق شدم نه بهش باور دارم…
+پس فکر کنم باید از این به بعد باور کنی
و بعد برای باور دوم بلند میشه اون لب های پفکی رو عمیق میب..وسه.
✓ #madi ~ #Taehyung ~ #Oneshot ~ #BTS ❜
⊸ @army_bts_ot7
ا.ت کتابشو برداشت تا سر جاش بزاره.چون قفسه بالا بود قدش نمیرسید.چند بار تلاش کرد ولی دیگه دفعه آخر دستی ، زودتر اونو سرجاش رسوند.ا.ت با تعجب برگشت و با اون پسر قد بلند موفرفری رو به رو شد.
-خیلی…خیلی ممونم.
با لحن سردی گفت :
+باید از اون استفاده میکردی.
و دستشو به نشونه اشاره به سمت پایه گرفت و بعدش رفت.
از اون روز بعد همش سعی میکردم کتاب هایی رو بردارم که قدم میرسه.
یه شب خیلی خسته بودم و حدودا تا ساعت ۹ توی کتابخونه بودم.کم کم داشت خوابم میبرد که دستی روی شونه هام نشست و منو از عالم خواب بیرون اورد.صورت اون پسر دقیقا جلوی صورتم بود.داشتم از خجالت و نزدیکی سرخ میشدم که فهمید و عقب رفت.
+میخواستم بهت بگم اگه کاری نداری میای بریم قدم بزنیم؟
-اره بریم.
بعد از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و باهم به سمت کافه رفتیم.
سفارش هامونو دادیم.نشستیم روبه روی هم و به چشم های هم خیره شدیم.
زمان از دستمون در رفته بود و ما همونطور بدون حرف بهم نگاه میکردیم.
یکدفعه از جاش بلند شد و لباشو روی لب هام گذاشت.توی شوک بودم…رفت عقب و دوباره سر جاش نشست.بالاخره به حرف اومدم و بهش گفتم :
-من حتی اسمت هم نمیدونم.
+به عشق اعتقاد داری؟
همون موقع پیش خدمت اومد و قهوه هارو روی میز گذاشت.
ا.ت نفس عمیقی کشید و گفت :
-نه تاحالا عاشق شدم نه بهش باور دارم…
+پس فکر کنم باید از این به بعد باور کنی
و بعد برای باور دوم بلند میشه اون لب های پفکی رو عمیق میب..وسه.
✓ #madi ~ #Taehyung ~ #Oneshot ~ #BTS ❜
⊸ @army_bts_ot7
۱۹.۳k
۱۷ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.