پارت ۷۴
پارت ۷۴
_ نه کاترین ولم کن لیسا باید نجاتش بدیم
لیسا محکمتر دست کوک رو گرفت که داشت سعی میکرد دستش رو از دست خواهرش رها کنه
◇بهم گفت فراریتون بدم نمیتونم قولشو بشکنم
و این اخرین صحنهای بود که کوک دید افتادن کاترین روی زمین
.......
دو سال بعد*
نامجون و کوک از کارای خلاف کنار کشیدن و با هم به کمک پول سنگا یه شرکت زدن وجنی و رزی هم با هم پلیس شدن جیهوب هم برگشت به کار دیجی شدنش اما این بار یونگیم کنارش بود لیسا به دلیل اینکه شیمی خونده بود لوازم آرایشی به اسم خودش زد و از جنی خواستگاری کرد همشون زندگی خوبی داشتند اما کوک ......... از سمتی شکسته بود نابود شده بود امروز سالگرد مرگ کاترین بود کوک دوست داشت جای این سالگرد سالگرد ازدواجش با کاترین بود اما......به خاطر کار احمقانهای که کاترین انجام داد کوک هیچ وقت نتونست انگشتر توی جیبش رو به کاترین بده با گذاشته شدن دست نامجون روی شونه کوک کوک بالاخره از افکارش بیرون اومد
×چطوری پسر؟
+خوبم شایدم خرابم نمیدونم فقط دوست داشتم الان اینجا باشه و ببینه چقدر تغییر کردم
نامجون لبخندی زد
×مطمئن باش داره میبینتمون بدون شک خیلی خوشحاله که تغییر کردیم
_ای کاش نمیذاشتیم اون کار احمقانه رو انجام بده
×میدونی منم خیلی دوست داشتم که جلوشو بگیرم اما میبینی که تقدیر نمیخواست که اون کنار ما باشه
کوک دیگه نتونست بغض خودش رو نگه داره بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد نامجون ترجیح داد چیزی نگه چون میدونست از دست دادن یک شخص چقدر سخته جین توی کره مونده بود و امروز به خاطر سالگرد کاترین قرار بود بیاد
........
همه برای سالگرد کاترین جمع شده بودند
نامجون نگران بود چون که جین کمی دیر کرده بود اما با دیدن جین و شخصی که کنارش بود لبخند زد کوک همونطور که اشک میریخت بغل ظریفی رو احساس کرد حدس زد که آخر خواهرشه اما با برگشتن و دیدن کسی که از اعماق قلبش عاشقش بود تعجب کرد
کاترین لبخندی زد و گفت
+سلام
پایان
میدونم ممکنه اشک بعضیاتون درآورده باشم اما داستان تموم شد امیدوارم که روزای خوبی رو کنار داستانم گذرونده باشید
_ نه کاترین ولم کن لیسا باید نجاتش بدیم
لیسا محکمتر دست کوک رو گرفت که داشت سعی میکرد دستش رو از دست خواهرش رها کنه
◇بهم گفت فراریتون بدم نمیتونم قولشو بشکنم
و این اخرین صحنهای بود که کوک دید افتادن کاترین روی زمین
.......
دو سال بعد*
نامجون و کوک از کارای خلاف کنار کشیدن و با هم به کمک پول سنگا یه شرکت زدن وجنی و رزی هم با هم پلیس شدن جیهوب هم برگشت به کار دیجی شدنش اما این بار یونگیم کنارش بود لیسا به دلیل اینکه شیمی خونده بود لوازم آرایشی به اسم خودش زد و از جنی خواستگاری کرد همشون زندگی خوبی داشتند اما کوک ......... از سمتی شکسته بود نابود شده بود امروز سالگرد مرگ کاترین بود کوک دوست داشت جای این سالگرد سالگرد ازدواجش با کاترین بود اما......به خاطر کار احمقانهای که کاترین انجام داد کوک هیچ وقت نتونست انگشتر توی جیبش رو به کاترین بده با گذاشته شدن دست نامجون روی شونه کوک کوک بالاخره از افکارش بیرون اومد
×چطوری پسر؟
+خوبم شایدم خرابم نمیدونم فقط دوست داشتم الان اینجا باشه و ببینه چقدر تغییر کردم
نامجون لبخندی زد
×مطمئن باش داره میبینتمون بدون شک خیلی خوشحاله که تغییر کردیم
_ای کاش نمیذاشتیم اون کار احمقانه رو انجام بده
×میدونی منم خیلی دوست داشتم که جلوشو بگیرم اما میبینی که تقدیر نمیخواست که اون کنار ما باشه
کوک دیگه نتونست بغض خودش رو نگه داره بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد نامجون ترجیح داد چیزی نگه چون میدونست از دست دادن یک شخص چقدر سخته جین توی کره مونده بود و امروز به خاطر سالگرد کاترین قرار بود بیاد
........
همه برای سالگرد کاترین جمع شده بودند
نامجون نگران بود چون که جین کمی دیر کرده بود اما با دیدن جین و شخصی که کنارش بود لبخند زد کوک همونطور که اشک میریخت بغل ظریفی رو احساس کرد حدس زد که آخر خواهرشه اما با برگشتن و دیدن کسی که از اعماق قلبش عاشقش بود تعجب کرد
کاترین لبخندی زد و گفت
+سلام
پایان
میدونم ممکنه اشک بعضیاتون درآورده باشم اما داستان تموم شد امیدوارم که روزای خوبی رو کنار داستانم گذرونده باشید
۶.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.