پارت چهار فیک (عشقــ گمشدهــ)
پارت چهار فیک (عشقــ گمشدهــ)
رو پله ها نشسته بودم يکدفعه داد زد و ساکت شد ات : فاتحم خوندس یا خود خدا خودت کمک کن از زبون جانگ کوک داشتم ذوق مرگ میشدم (خدا نکنه 🙂) جانگ کوک :با بغض.... بگو بگو وایسته الان میام بادیگارد :چشم بادیگارد از پله ها میاد پایین و بهت میگه : چند لحظه صبر کنید الان میاد ات: باشد یه ساعت دوساعت سه ساعت بعد ات : اه چرا نمیاد زیر پاهام علف سبز شد تازه چی از سبزی تبدیل به زردی شدن چرا نمیاد و هی غُر زدی که یه چیز خیلی بزرگ و گنده ای از پشت ب.غ.ل.ت کرد ات: کامجاگیا (ترسیدم) یاخدا تو دیگه کی هستی؟ یایا داری لباسم رو خیس میکنی (جانگ کوک داره گریه می کنه) با گریه بغض و یکم پیازداغ زیادجانگ کوک :بانی جونت حالش خوب نیس ات: چرا بانیه من حالش خوب نیست؟ جانگ کوک : یه نفر رو میخواد که باهاش حرف بزنه یه نفر رو میخواد که پیشش باشه ات: بگو من هستم دستاشو از دور کمرت باز کردی و برگشتی پیشش :کوکی بهم بگو چی شده؟ جانگ کوک : هه نمیدونم چی شد که احساس پوچی کردم افسرده شدم دیگه جونی نداشتم که کاری انجام بدم تنهای تنها شدم دیگه شدم یه روح ات : الان که اومدم پیشت میتونم حالت رو خوب کنم جانگ کوک : آره میتونی کمکم کنی ات : بیا بریم داخل اتاقت جانگ کوک : باشد بیا بریم داخل اتاق رفتید و هر دوتاتون روی تخت نشستید از زبون ات حس کردم کوک داره رنگش تغییر میکنه معلومه توی این چند وقت درست و حسابی غذا نخورده و نخوابیده بخاطر همین نفس نفس میزد. ات:جانگ کوک دراز بکش روی تختت کوک روی تخت دراز کشید. دستم رو گذاشتم روی پیشونیش تب داشت ات: یایا از کی تب داری جانگ کوک : نمیدونم از زبون ات رفتم براش یه تشت پر آب آوردم و دست وپاش رو شستم یه حوله خیس هم گذاشتم رو پیشونیش ات: خوب دیگه باید برم براش سوپ درست کنم میخواستم از اتاق برم بیرون که کوک دستم رو گرفت داشت کابوس میدید نشستم کنار تختش دستش و سفت گرفتم که آروم شد در آشپزخانه ات: خب بزار ببینم چی داریم همه چیز که داریم دیگه باید برای هم غذا درست کنم. دینگ دینگ صدای در ات : اومدن
ببخشید کم بود
رو پله ها نشسته بودم يکدفعه داد زد و ساکت شد ات : فاتحم خوندس یا خود خدا خودت کمک کن از زبون جانگ کوک داشتم ذوق مرگ میشدم (خدا نکنه 🙂) جانگ کوک :با بغض.... بگو بگو وایسته الان میام بادیگارد :چشم بادیگارد از پله ها میاد پایین و بهت میگه : چند لحظه صبر کنید الان میاد ات: باشد یه ساعت دوساعت سه ساعت بعد ات : اه چرا نمیاد زیر پاهام علف سبز شد تازه چی از سبزی تبدیل به زردی شدن چرا نمیاد و هی غُر زدی که یه چیز خیلی بزرگ و گنده ای از پشت ب.غ.ل.ت کرد ات: کامجاگیا (ترسیدم) یاخدا تو دیگه کی هستی؟ یایا داری لباسم رو خیس میکنی (جانگ کوک داره گریه می کنه) با گریه بغض و یکم پیازداغ زیادجانگ کوک :بانی جونت حالش خوب نیس ات: چرا بانیه من حالش خوب نیست؟ جانگ کوک : یه نفر رو میخواد که باهاش حرف بزنه یه نفر رو میخواد که پیشش باشه ات: بگو من هستم دستاشو از دور کمرت باز کردی و برگشتی پیشش :کوکی بهم بگو چی شده؟ جانگ کوک : هه نمیدونم چی شد که احساس پوچی کردم افسرده شدم دیگه جونی نداشتم که کاری انجام بدم تنهای تنها شدم دیگه شدم یه روح ات : الان که اومدم پیشت میتونم حالت رو خوب کنم جانگ کوک : آره میتونی کمکم کنی ات : بیا بریم داخل اتاقت جانگ کوک : باشد بیا بریم داخل اتاق رفتید و هر دوتاتون روی تخت نشستید از زبون ات حس کردم کوک داره رنگش تغییر میکنه معلومه توی این چند وقت درست و حسابی غذا نخورده و نخوابیده بخاطر همین نفس نفس میزد. ات:جانگ کوک دراز بکش روی تختت کوک روی تخت دراز کشید. دستم رو گذاشتم روی پیشونیش تب داشت ات: یایا از کی تب داری جانگ کوک : نمیدونم از زبون ات رفتم براش یه تشت پر آب آوردم و دست وپاش رو شستم یه حوله خیس هم گذاشتم رو پیشونیش ات: خوب دیگه باید برم براش سوپ درست کنم میخواستم از اتاق برم بیرون که کوک دستم رو گرفت داشت کابوس میدید نشستم کنار تختش دستش و سفت گرفتم که آروم شد در آشپزخانه ات: خب بزار ببینم چی داریم همه چیز که داریم دیگه باید برای هم غذا درست کنم. دینگ دینگ صدای در ات : اومدن
ببخشید کم بود
۷.۳k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.