موقعی که تو دیگه پیشم نبودیزمان مرگم تعیین شد
موقعی که تو دیگه پیشم نبودی...زمان مرگم تعیین شد!!]
بدون ذره ایی هدف
بدون ذره ایی فکر کردن
بدون ذره ایی احساس
بدون هیچ چیزی به مسیرش ادامه میداد .. مهم نبود که چقدر از مکان فعلیش دور شده .. این مهم بود که حداقل میتونست اینطوری ذهنش رو ازاد کنه .
تنها استعدادی که الان داشت این بود که با جلوی کفشش به سنگ ریزه های جلوش لگد بزنه و
همینطور قدم دیگه ایی برداره و دوباره به سنگ لگد بزنه...
فقط باید حواسش رو به اون سنگ بده تا به هیچی فکر نکنه .. به هیچی
نفس عمیقی کشید .
هیچی دیگه براش معنا نداشت ..
معنا نداشت که وقتی ساعت کاریش تموم میشه ،
سریع سوار ماشینش بشه ..میون ماشین های دیگه ویراج بره تا به منطقه امنش برسه ..یعنی بغل پر مهر عشقش!!
دیگه معنا نداشت ..
معنا نداشت سر ساعت خاصی بسداره بشه و حداقل برای چند لحظه هم که شده
یک دقیقه بیشتر بهش خیره بشه.
بعد اون دقیقا عین یک جنازه شده بود..
بدون اینکه چیزی براش اهمیت داشته باشه، داخل خیابون های خالی از هیچکس..فقط قدم بر میداشت ..قدم بر میداشت و فقط قدم بر میداشت..
سرجاش ایستاد!
سرش رو بالا گرفت و به اسمون بالای سرش نگاهی انداخت
به ماه کنارش خیره شد
یادش اومد..
صورتی زیبا..لبخندی بی نقص..چشم هایی پر از ذوق..موهای لَخت و بسیار نرم..
سعی کرد بغضش رو تو گلوش خفه کنه..
اون بغض به محکمی گلوش رو چنگ زد و سعی کرد خود رو ازاد کنه
اما نشدنی بود.
دیگه همه چیز براش نشدنی بود..
(به ماه خیره میشم..مثل تو زیبا و همینطور دست نیافتنی.)
-کیم سونگمین-
-فوریه سال 2025-
بدون ذره ایی هدف
بدون ذره ایی فکر کردن
بدون ذره ایی احساس
بدون هیچ چیزی به مسیرش ادامه میداد .. مهم نبود که چقدر از مکان فعلیش دور شده .. این مهم بود که حداقل میتونست اینطوری ذهنش رو ازاد کنه .
تنها استعدادی که الان داشت این بود که با جلوی کفشش به سنگ ریزه های جلوش لگد بزنه و
همینطور قدم دیگه ایی برداره و دوباره به سنگ لگد بزنه...
فقط باید حواسش رو به اون سنگ بده تا به هیچی فکر نکنه .. به هیچی
نفس عمیقی کشید .
هیچی دیگه براش معنا نداشت ..
معنا نداشت که وقتی ساعت کاریش تموم میشه ،
سریع سوار ماشینش بشه ..میون ماشین های دیگه ویراج بره تا به منطقه امنش برسه ..یعنی بغل پر مهر عشقش!!
دیگه معنا نداشت ..
معنا نداشت سر ساعت خاصی بسداره بشه و حداقل برای چند لحظه هم که شده
یک دقیقه بیشتر بهش خیره بشه.
بعد اون دقیقا عین یک جنازه شده بود..
بدون اینکه چیزی براش اهمیت داشته باشه، داخل خیابون های خالی از هیچکس..فقط قدم بر میداشت ..قدم بر میداشت و فقط قدم بر میداشت..
سرجاش ایستاد!
سرش رو بالا گرفت و به اسمون بالای سرش نگاهی انداخت
به ماه کنارش خیره شد
یادش اومد..
صورتی زیبا..لبخندی بی نقص..چشم هایی پر از ذوق..موهای لَخت و بسیار نرم..
سعی کرد بغضش رو تو گلوش خفه کنه..
اون بغض به محکمی گلوش رو چنگ زد و سعی کرد خود رو ازاد کنه
اما نشدنی بود.
دیگه همه چیز براش نشدنی بود..
(به ماه خیره میشم..مثل تو زیبا و همینطور دست نیافتنی.)
-کیم سونگمین-
-فوریه سال 2025-
- ۳۳.۲k
- ۱۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط