ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 104 (๑˙❥˙๑)
با خشم چندین بار روی فرمان ماشین کوبید و صدای پی در پی بوق ماشین توی فضای جاده میپیچید و با عصبانیت خطاب به راننده ماشینی که راهش رو صد کرده بود گفت : چه غلطی میکنی لعنتی برو گمشو دیگه
به محض کنار رفت ماشین از سر راهش پاش روی پدال گاز فشرد و با بالاترین سرعت رانندگی میکرد و لعنتی به خودش زیر لب فرستاد
حتا لحظه ای از سرزنش کردن خودش دست برنداشت
چطوری انقدر بی احتیاطی کرد و هیوری رو با حال خودش رها کرد و اون مار قبل از گم کردن گورش از زندگیه اونا آخرین نیشش رو زده بود
حتا لحظه ای صحنه ای که صبح بیدار شد و دید از جلوی چشمام دور نمیشد کنار اون زن اونم توی اون حالت بیدار شدن
شبیه کابوس وحشتناکی بود اگه وقت زمان داشت بدون تردید از روی زمین محوش میکرد اما الان اولویت نجات زندگیش بود
و توضیح دادن به عشقش کسی که خیلی وقت بود دلیل نفس کشیدنش شده بود...حتا دیر بود باید خیلی وقت
پیش همه چیز رو بهش توضیح میداد کفه دستش روی فرمون کوبیده و زیر لب زمزمه کرد : لطفاً... ویوا..خواهش میکنم تصمیم اشتباهی نگیر... نباید دیر کنم
واژه دیر نکردن فقد برایش یک دل گرمی بود میدونست هیوری هم طور که گفته بود قبل از رفتن زندگیش رو به گند کشید
به قدری سرعت ماشینش زیاد بود که بارها تا مرز تصادف رفت اما موفق بود مهارش کنه... ماشین با تی کاف بلندی جلوی ساختمان ایستاد
و جونگکوک اصلا متوجه نشد که چطور خودش رو به طبقه آخر رسوند و وارد خونه شد...فضای خونه سرد بیروح بود تاریک سنگینی همانند جای که سالهاست رنگ نور خنده ای به خودش ندیده
با عجله به سمته اتاق خواب مشترکشون رفت اما با دیدن صحنه روبه روش سر جاش میخکوب شد
بیشتر وسایل های اتاق بهم ریخته بودن یا عجله وارد اتاق لباس شد که اونجا هم فرقی با میدون جنگ نداشت
سربع در کمد های لباس ویوا رو باز کردم اما هیچی اونجا نبود یکی پس از دیگری در کمد های رو بهم کوبیده اما هیچی... خالی بودن
در کمد آخری رو کوبید و با خشم صدای
بلندی گفت : حق نداری اینجوری بری حق ندارییییی..
مشتش رو محکم روی کمد شیشهای کوبید که باعث شد هر تیکه از کریستال های شیشه ای به گوشه پرت بشن و خون از دسته بریده جونگکوک روی زمین چکه میکرد اما دردش اونقدر نبود که جونگکوک متوجه اش بشه یا شاید دردی بدتر از اون داشت که درد خون ریزی کوچکی به چشم نمیومد با کلافه و داغون چنگی به موهاش زد : اخه کجا رفتی تو....
(๑˙❥˙๑) پارت 104 (๑˙❥˙๑)
با خشم چندین بار روی فرمان ماشین کوبید و صدای پی در پی بوق ماشین توی فضای جاده میپیچید و با عصبانیت خطاب به راننده ماشینی که راهش رو صد کرده بود گفت : چه غلطی میکنی لعنتی برو گمشو دیگه
به محض کنار رفت ماشین از سر راهش پاش روی پدال گاز فشرد و با بالاترین سرعت رانندگی میکرد و لعنتی به خودش زیر لب فرستاد
حتا لحظه ای از سرزنش کردن خودش دست برنداشت
چطوری انقدر بی احتیاطی کرد و هیوری رو با حال خودش رها کرد و اون مار قبل از گم کردن گورش از زندگیه اونا آخرین نیشش رو زده بود
حتا لحظه ای صحنه ای که صبح بیدار شد و دید از جلوی چشمام دور نمیشد کنار اون زن اونم توی اون حالت بیدار شدن
شبیه کابوس وحشتناکی بود اگه وقت زمان داشت بدون تردید از روی زمین محوش میکرد اما الان اولویت نجات زندگیش بود
و توضیح دادن به عشقش کسی که خیلی وقت بود دلیل نفس کشیدنش شده بود...حتا دیر بود باید خیلی وقت
پیش همه چیز رو بهش توضیح میداد کفه دستش روی فرمون کوبیده و زیر لب زمزمه کرد : لطفاً... ویوا..خواهش میکنم تصمیم اشتباهی نگیر... نباید دیر کنم
واژه دیر نکردن فقد برایش یک دل گرمی بود میدونست هیوری هم طور که گفته بود قبل از رفتن زندگیش رو به گند کشید
به قدری سرعت ماشینش زیاد بود که بارها تا مرز تصادف رفت اما موفق بود مهارش کنه... ماشین با تی کاف بلندی جلوی ساختمان ایستاد
و جونگکوک اصلا متوجه نشد که چطور خودش رو به طبقه آخر رسوند و وارد خونه شد...فضای خونه سرد بیروح بود تاریک سنگینی همانند جای که سالهاست رنگ نور خنده ای به خودش ندیده
با عجله به سمته اتاق خواب مشترکشون رفت اما با دیدن صحنه روبه روش سر جاش میخکوب شد
بیشتر وسایل های اتاق بهم ریخته بودن یا عجله وارد اتاق لباس شد که اونجا هم فرقی با میدون جنگ نداشت
سربع در کمد های لباس ویوا رو باز کردم اما هیچی اونجا نبود یکی پس از دیگری در کمد های رو بهم کوبیده اما هیچی... خالی بودن
در کمد آخری رو کوبید و با خشم صدای
بلندی گفت : حق نداری اینجوری بری حق ندارییییی..
مشتش رو محکم روی کمد شیشهای کوبید که باعث شد هر تیکه از کریستال های شیشه ای به گوشه پرت بشن و خون از دسته بریده جونگکوک روی زمین چکه میکرد اما دردش اونقدر نبود که جونگکوک متوجه اش بشه یا شاید دردی بدتر از اون داشت که درد خون ریزی کوچکی به چشم نمیومد با کلافه و داغون چنگی به موهاش زد : اخه کجا رفتی تو....
- ۲۲۷
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط