پارت 10 دزد پنهان
پارت 10 دزد پنهان
دیگه جون نداشتم نمیتونستم نفس بکشم بعد از این حرفش رفت بیرون و درو قفل کرد حالا دیگه من بودم و یه اتاق تاریک و سرد و زخمای روی بدنم و صدای جیغ که از بیرون بود خدا میدونه چند نفر دیگه رو هم اینطوری شکنجه میکنه
فقط اشک میریختم حالم خیلی بد بود
* فلش بک به 3 روز بعد *
ا/ت ویو
3 روزه بی وقفه فقط کتکم میزنه 3 روزه فقط با آب خودمو سیر میکنم که اونم کم بهم میدن حالم خیلی بد بود دیروز بهم گفت که بشمارم 200 تا شلاق بهم زد دیگه واقعا نمیتونم حالم اصلا خوب نیست
جین ویو
3 روزه از بابام هیچ خبری نیست نمیدونم با ا/ت چیکار کرده نشسته بودم یه گوشه و در حال فکر کردن بودم
که یهو قفل در باز شد نگاه کردم دیدم بابامه بدون معطلی رفتم سمتش
جین : چیکار کردی با با ا/ت چیکار کردی
پدر جین : اون شب یکم تنبیهش کردم و بعدم فرار کرد و رفت دیگه ندیدمش
جین : یعنی چی
پدر جین : گفتم که فرار کرد
خوشحال بودم از اینکه تونسته فرار کنه خیلی خوشحال بودم که دست بابام نیوفتاده چون بابام هیچ رحمی نداشت جلوی خودم چند تا از خدمه ها رو بخاطر دیر آماده شدن ناهار کشته بود لبخندی زدم
پدر جین : چرا میخندی؟
جین : ها هیچی
اما حالا که بهش فکر میکنم دیگه نمیتونم ببینمش نمیدونم کجاس چیکار میکنه...اصلا به من چه هر کاری میخواد بکنه مهم اینه که تونسته فرار کنه
از زبان راوی :
جین از هیچ چیز خبر نداشت اینکه پدرش بهش دروغ گفت اینکه ا/ت داره کشته میشه و هیچ کس از این خبر نداره اینکه پدرش یه حقه بازه و اینکه پدر جین چه نقشه هایی توی سرش داره
پدر جین : جین
جین : بله
پدر جین : پسرم دیگه بنظرم وقتشه ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدی من واست
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم
جین : بابا لطفا دیگه این بحثو شروع نکن من با هیچ کس ازدواج نمیکنم
پدر جین : حداقل اونو ببین بعد حرف بزن
جین : من نمیخوام ازدواج کنم پس نیازی به دیدن اون آدم ندارم
پدر جین : بخاطر من
جین : اوفففف بابا چرا همش منو مجبور میکنی کارایی که نمیخوامو انجام بدم
پدر جین از اینکه جین و ا/ت بهم علاقه ای پیدا کنن خیلی میترسید برای همین سعی میکرد که جین و مجبور کنه با یکی ازدواج کنه
پدر جین : حالا بخاطر پدرت یه کاری کنی چی میشه؟
جین : آههه باشه
پدر جین : همینه
پدر جین : امشب ساعت 9 اینجا منتظرتم
جین : امشب یکم زود نیس؟
پدر جین : نه تازه دیرم شده
دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد جین سعی میکرد حرفای پدرشو باور کنه ولی یه چیزی ته دلش درست نبود
امیدوارم دوست داشته باشید 🌊💙
اگه میشه لایک کنید و کامنت بزارید 🌻💓
اگه درخواستی دارید بگید 🫂(◍•ᴗ•◍)
دیگه جون نداشتم نمیتونستم نفس بکشم بعد از این حرفش رفت بیرون و درو قفل کرد حالا دیگه من بودم و یه اتاق تاریک و سرد و زخمای روی بدنم و صدای جیغ که از بیرون بود خدا میدونه چند نفر دیگه رو هم اینطوری شکنجه میکنه
فقط اشک میریختم حالم خیلی بد بود
* فلش بک به 3 روز بعد *
ا/ت ویو
3 روزه بی وقفه فقط کتکم میزنه 3 روزه فقط با آب خودمو سیر میکنم که اونم کم بهم میدن حالم خیلی بد بود دیروز بهم گفت که بشمارم 200 تا شلاق بهم زد دیگه واقعا نمیتونم حالم اصلا خوب نیست
جین ویو
3 روزه از بابام هیچ خبری نیست نمیدونم با ا/ت چیکار کرده نشسته بودم یه گوشه و در حال فکر کردن بودم
که یهو قفل در باز شد نگاه کردم دیدم بابامه بدون معطلی رفتم سمتش
جین : چیکار کردی با با ا/ت چیکار کردی
پدر جین : اون شب یکم تنبیهش کردم و بعدم فرار کرد و رفت دیگه ندیدمش
جین : یعنی چی
پدر جین : گفتم که فرار کرد
خوشحال بودم از اینکه تونسته فرار کنه خیلی خوشحال بودم که دست بابام نیوفتاده چون بابام هیچ رحمی نداشت جلوی خودم چند تا از خدمه ها رو بخاطر دیر آماده شدن ناهار کشته بود لبخندی زدم
پدر جین : چرا میخندی؟
جین : ها هیچی
اما حالا که بهش فکر میکنم دیگه نمیتونم ببینمش نمیدونم کجاس چیکار میکنه...اصلا به من چه هر کاری میخواد بکنه مهم اینه که تونسته فرار کنه
از زبان راوی :
جین از هیچ چیز خبر نداشت اینکه پدرش بهش دروغ گفت اینکه ا/ت داره کشته میشه و هیچ کس از این خبر نداره اینکه پدرش یه حقه بازه و اینکه پدر جین چه نقشه هایی توی سرش داره
پدر جین : جین
جین : بله
پدر جین : پسرم دیگه بنظرم وقتشه ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدی من واست
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم
جین : بابا لطفا دیگه این بحثو شروع نکن من با هیچ کس ازدواج نمیکنم
پدر جین : حداقل اونو ببین بعد حرف بزن
جین : من نمیخوام ازدواج کنم پس نیازی به دیدن اون آدم ندارم
پدر جین : بخاطر من
جین : اوفففف بابا چرا همش منو مجبور میکنی کارایی که نمیخوامو انجام بدم
پدر جین از اینکه جین و ا/ت بهم علاقه ای پیدا کنن خیلی میترسید برای همین سعی میکرد که جین و مجبور کنه با یکی ازدواج کنه
پدر جین : حالا بخاطر پدرت یه کاری کنی چی میشه؟
جین : آههه باشه
پدر جین : همینه
پدر جین : امشب ساعت 9 اینجا منتظرتم
جین : امشب یکم زود نیس؟
پدر جین : نه تازه دیرم شده
دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد جین سعی میکرد حرفای پدرشو باور کنه ولی یه چیزی ته دلش درست نبود
امیدوارم دوست داشته باشید 🌊💙
اگه میشه لایک کنید و کامنت بزارید 🌻💓
اگه درخواستی دارید بگید 🫂(◍•ᴗ•◍)
۳۸.۵k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.