دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#پارت_3۷
از هر دیس یکم برای خودم ریختم و شروع کردم تند تند خوردن.
آخیشی گفتم و دستی به شکمم کشیدم، انقد خورده بودم که حس میکردم میخوام بترکم.
_چندساله غذا نخوردی؟
با شنیدن صدای امیر درست از روبروم خشکم زد.
با بهت سرم رو آوردن بالا و زل زدم بهش که خونسرد داشت نگاهم میکرد.
نه خدایا!!!
بدتر از این نمیشه.
یعنی از اولش جلوم نشسته بود و دید وحشی بازیامو
از شدت بهت نمیتونستم حتی نگاهم رو ازش بگیرم.
آبرو ریزی از این بدتر؟
میدونستم تا جون داره هیچوقت این صحنه رو یادش نمیره و هی یادآوری میکنه!
به زور نگاهم رو ازش گرفتم و غذام رو قورت دادم.
حس میکردم کل بدنم تو کوره آتیشه، گرمی و سرخی گونههام رو ندیده احساس میکردم.
بیشتر از اینکه خجالت زده باشم حرصم گرفته بود.
چرا من مثل گاو سرم رو انداخته بودم پایین و بدون اینکه به اطراف توجه کنم مثل خر میخوردم؟
چرا اون مثل مترسک نشسته بود و بدون اینکه صدایی تولید کنه تا بفهمم خبر مرگش روبروم نشسته ؟
خدایا این روانیه یا میخواد منو روانی کنه؟
با حرص دندون هام رو روهم فشردم و با ضرب از پشت میز بلند شدم.
بشقاب غذام رو برداشتم و خواستم بیحرف از آشپزخونه خارج شم که صداش بلند شد:
_به نیکا بگو غذام و بیاره اینجا.
نفس راحتی کشیدم، خداروشکر بلاخره معنی کلمه خدمتکار شخصی رو درک کرد و دست از سر من برداشت...
البته همینم مدیون ارباب بزرگه بودم!
از قسمت غذاخوری آشپزخونه دور شدم، به سمت نیکا که داشت ب چندتا خدمتکار امر و نهی میکرد رفتم و با شیطنت گفتم:
_نیکی جون، بیا برو کم غر بزن سر این بیچارهها.
کلافه نگاهش رو از اون دوتا گرفت و گفت:
_خستم کردن بخدا سر هر کاری باید منو حرص بدن.
پوفی کشید و ادامه داد:
_کجا برم باز خبر مرگم؟
تک خندهای کردم و گفتم:
_ارباب امیر گفت براشون ناهار رو تو ناهارخوری آشپزخونه بچینی.
به وضوح رنگ شادی رو تو چشماش دیدم و با شیطنت بیشتری ادامه دادم:
_ولی انگار خیلی خستهای، من براش میبرم توهم دو دقیقه بشین عرقت خشک بشه.
تو ی ثانیه صورتش وا رفت و درمونده نگاهم کرد، با تته پته گفت:
_نه بابا خسته نیستم خیلی، عرق هم نکردم بخدا.
با هول نزدیک شد و دستش رو برد بالا و ادامه داد:
_نگاه اصلا عرق نمیکنم من، بدنم کلا اینجوریه.
جاش بود از خنده پهن میشدم رو زمین، انقد حرکاتش خندهدار بود که به زور فقط گفتم:
_باشه، برو.
هنوز حرفم تموم نشده بود که مثل فشنگ از کنارم گذشت و رفت سراغ قابلمه های رو گاز.
همینکه دور شد پاچیدم از خنده!
دلم و گرفته بودم و قاه قاه وسط آشپزخونه می خندیدم
#پارت_3۷
از هر دیس یکم برای خودم ریختم و شروع کردم تند تند خوردن.
آخیشی گفتم و دستی به شکمم کشیدم، انقد خورده بودم که حس میکردم میخوام بترکم.
_چندساله غذا نخوردی؟
با شنیدن صدای امیر درست از روبروم خشکم زد.
با بهت سرم رو آوردن بالا و زل زدم بهش که خونسرد داشت نگاهم میکرد.
نه خدایا!!!
بدتر از این نمیشه.
یعنی از اولش جلوم نشسته بود و دید وحشی بازیامو
از شدت بهت نمیتونستم حتی نگاهم رو ازش بگیرم.
آبرو ریزی از این بدتر؟
میدونستم تا جون داره هیچوقت این صحنه رو یادش نمیره و هی یادآوری میکنه!
به زور نگاهم رو ازش گرفتم و غذام رو قورت دادم.
حس میکردم کل بدنم تو کوره آتیشه، گرمی و سرخی گونههام رو ندیده احساس میکردم.
بیشتر از اینکه خجالت زده باشم حرصم گرفته بود.
چرا من مثل گاو سرم رو انداخته بودم پایین و بدون اینکه به اطراف توجه کنم مثل خر میخوردم؟
چرا اون مثل مترسک نشسته بود و بدون اینکه صدایی تولید کنه تا بفهمم خبر مرگش روبروم نشسته ؟
خدایا این روانیه یا میخواد منو روانی کنه؟
با حرص دندون هام رو روهم فشردم و با ضرب از پشت میز بلند شدم.
بشقاب غذام رو برداشتم و خواستم بیحرف از آشپزخونه خارج شم که صداش بلند شد:
_به نیکا بگو غذام و بیاره اینجا.
نفس راحتی کشیدم، خداروشکر بلاخره معنی کلمه خدمتکار شخصی رو درک کرد و دست از سر من برداشت...
البته همینم مدیون ارباب بزرگه بودم!
از قسمت غذاخوری آشپزخونه دور شدم، به سمت نیکا که داشت ب چندتا خدمتکار امر و نهی میکرد رفتم و با شیطنت گفتم:
_نیکی جون، بیا برو کم غر بزن سر این بیچارهها.
کلافه نگاهش رو از اون دوتا گرفت و گفت:
_خستم کردن بخدا سر هر کاری باید منو حرص بدن.
پوفی کشید و ادامه داد:
_کجا برم باز خبر مرگم؟
تک خندهای کردم و گفتم:
_ارباب امیر گفت براشون ناهار رو تو ناهارخوری آشپزخونه بچینی.
به وضوح رنگ شادی رو تو چشماش دیدم و با شیطنت بیشتری ادامه دادم:
_ولی انگار خیلی خستهای، من براش میبرم توهم دو دقیقه بشین عرقت خشک بشه.
تو ی ثانیه صورتش وا رفت و درمونده نگاهم کرد، با تته پته گفت:
_نه بابا خسته نیستم خیلی، عرق هم نکردم بخدا.
با هول نزدیک شد و دستش رو برد بالا و ادامه داد:
_نگاه اصلا عرق نمیکنم من، بدنم کلا اینجوریه.
جاش بود از خنده پهن میشدم رو زمین، انقد حرکاتش خندهدار بود که به زور فقط گفتم:
_باشه، برو.
هنوز حرفم تموم نشده بود که مثل فشنگ از کنارم گذشت و رفت سراغ قابلمه های رو گاز.
همینکه دور شد پاچیدم از خنده!
دلم و گرفته بودم و قاه قاه وسط آشپزخونه می خندیدم
۳.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.